top of page

سرشتِ تلخِ تشنگی

  • Writer: Jamshid Shirani
    Jamshid Shirani
  • Jul 17
  • 3 min read

Updated: Aug 10

ree


























جمشید شیرانی


(یک)


تمام عمر در این شهر زندگی کرده بودم. شهری که گمان می کردم مانندِ یا برتر از همه شهرهای دیگر جهان است. شهرهایی که البته هرگز ندیده بودم ولی ایمان داشتم که منشاء آن ها هم مانند شهر من یک سرچشمه ی آب بوده است: اقیانوس، دریا، دریاچه، رودخانه، یا هر آبشخوار دیگری. که گفته اند: «هر کجا چشمه ها بُوَد شیرین / مردم و مرغ و مور گرد آیند» (۱). برای همین هم بود که اخبار شهرهای دیگر، آن گونه که به گوش من می رسید، هیچ تفاوتی با اخبار شهر من نداشت. اگر نام شهری را از درونِ خبر بیرون می کشیدی، آن گاه می توانستی نام هر شهر دیگری را به جایش بگذاری و خبر همچنان معتبر جلوه می کرد.


(دو)


هرگز به مرگ احتمالی شهر خود فکر نمی کردم. مگر می شود چنین شهری با آن سابقه ی درخشان و دستاوردهای فرهنگی، ادبی و مدنی نابود شود؟ با این همه آب که از چشمه ها، قنات ها، نهرها و رودخانه ها از هر گوشه ی این شهر می جوشد و روان است و باران های موسمی که همواره برکه ها و دریاچه ها را لبریز می کند هرگز چنین سرانجامی قابل تصّور نبود. بله، حدس می زدم که لابد شهرهایی هستند که همان گونه که آغازی داشته اند فرجامی نیز تجربه کرده باشند چرا که منابع اندک آب آن ها تکافوی ازدیاد جمعیت و نیاز فزاینده را نداشته است. شاید هم برخی را نیز آب برده باشد. امّا آن گونه که من با چشمان خود در عمر دراز دیده یا در کتاب ها و گزارش ها خوانده بودم رابطه ی شهر من با آب همواره در تعادل کامل بوده است. ما شهروندان آب را می پرستیدیم و ایزدبانوی آب، اردویسور ناهید، همواره سرزمین ما را از خشکسالی مصون می داشت.


(سه)


و ناگهان شهر ما در آرزوی باران بود. بارانی که زمین خشک را آبیاری کند و لب های خشک خاک را خیس کند و بگذارد بیل و خیش در زمین فرو رود و از علف بخواهد که بروید و حوضچه های کوچک و بزرگ در این گودال های ماتمزده بسازد و ماهی های مُرده را دوباره به جنبش در آوَرَد و پرندگانِ مهاجر را راضی کند که باز از آسمانِ کوچ به این زمینِ سوخته فرود آیند. امّا زمان زمانه ی حکمرانی خورشید بود. جهان در تبِ خورشید می سوخت. تبی که تا مغز استخوان را می گداخت. شب ها، ماه و ناهید دست به دست هم داده برای خورشید قصه می خواندند تا به خواب رود و زمین دمی بیاساید و تب اش در تاریکی اندکی بشکند. این گونه بود که شب ها آتشِ جهان خاکستر می شد. امّا باز خورشید دیده می گشود و خاکستر دوباره آتش می گرفت. حالا دیگر اگر بادی هم می وزید برای بردن خاک بود، خاکی که مثل شعله ی آتش در هوا می رقصید و کمی دورتر سرابی فریبا می پرداخت که زیارتگاهِ تشنگان بود. سرابِ فریبا از آسمان آویزان بود و در آن آسمان، جایی میان خورشید تفته و زمینِ سوخته شناور شده بود.


(چهار)


باد، سرزمینِ عطش را از خاک و خاطره هم خالی خواهد کرد. این را در دل با خود می گفتیم. در دوردستِ سراب، مردم برای خاموش کردنِ شعله ی عطش دلِ زمین را می کافتند و خونِ تفته ی زمین را می مکیدند. این دیگر رسم زندگی شده بود. خونِ سراب نوشیدن خودِ زندگی شده بود. معنا و مفهوم زنده بودن شده بود. کسی را هم پروای شکوه ای و گلایه ای نبود. شهر ما از درونِ توفان به ساحلِ هذیان پرتاب شده بود. حالا دیگر اخبار شهر ما به اخبار هیچ دیار دیگری نمی مانست. شهر ما یگانه بود. شهر ما سراب بود. شهر ما میانِ زمین و آسمان، تشنه، تفته، با لبانِ چاک چاک و چهره ی چروکیده و آفتابسوخته آویزان شده بود و در هُرم آفتاب تاب می خورد.


(پنج)


نیسان بود که ابر تیره ای آسمان شهر را پوشاند. ابری که از سراب سر برآورده بود. از سرابِ وَهْم. از سرابِ ایزدانِ خشمگین، کاسبانِ خون و نیشخند. لب های خشک و تَرَک خورده به آسمان تاریک دیده دوختند و جانِ های تشنه به سوی آسمان بازو گشودند. باد از حرکت ایستاد و خاک در انتظارْ نَفَسْ در سینه حبس کرد تا آهِ خسته دامانِ ابر را نیالاید. خمیازه، انگشت در دهان زد و برای تشخیص جهت باد، حیران به جا ماند. و ابر، مار و بید و کژدم و وزغ،  و موش و مور و تارتنک، و کرم و ساس و کیک بر سرِ قبیله ریخت.


 (۱) - سعدی




Comments


bottom of page