top of page

یاد

Jamshid Shirani















جمشید شیرانی


آرامگاهِ پدر را هرگز ندیده ام

تنها تصویری

از نامی

بر لوحی

در سرزمینی دور.


در دَمِ بدرود

چشمانش به چشمانم گفته بود

که این نگاهِ آخرین است.

قلبم امّا

می گفت

باور نمی کند:

دو چشمِ پخته و

قلبی خام.


اینک آسمان تنها به نامی از او

بسنده می کند

و من

به یادی.


[یادش

در قلبم

عقابِ بی تابی است

بر شاخه ی سروی

که به هر تپش

تاب می خورد

و سرک می کشد

تا

دست از پا خطا نکنم

و نپیوندم

به جویبارِ جنون].


هنوز هم

از فرازِ شاخه ی سرو

چشمانش

دلواپسِ گل های سرخ است

که در سایه می پژمرند

در حسرتِ آفتاب.


گاهی از قلبم

پا

بیرون می نهد

و

دیده در دیدگانم می دوزد

و به خنده می گوید:

"قلب تو راست می گفت،

آن نگاه

هرگز

نگاهِ واپسین نبود."

Comments


bottom of page