
بر برگِ گل نبشتم با خونِ دل شعاری
تا بر تواَش بخوانند فردایِ نوبهاری
با باد همسفر شد نو برگِ نونهالم
بویِ بهارِ جان را تا بشنود نگاری
در این چمن ز خونم نقشی کشیدم آخر
چون بادِ دی وزان شد باید نمود کاری
دُردی ز جام جانان جانانه درکشیدم
تا مدعی بمیرد در حسرتِ خُماری
بی چون طلایِ نابم بر خاکِ ره فکندند
بی بوته کِی شناسد این گونه را عیاری
۱۳۸۸
Comments