جمشید شیرانی
زمستان ۱۴٠۳
یلدا
۱
یلدای دیگر
شاید
دور باشم از این دیار
امّا
افسانه های شگفت را
همچنان خواهد نگاشت
دستانِ چشم به راهِ
جنگل سبز و
بوته های گُلِ سُرخ.
٢
این نیز قصه ی شبِ یلداست:
"در این هوای عاشق
بال به کار نمی آید
سَرِ بی پروا
به پرواز است
و نگاه از درونِ دوری خورشید
باز
چلّه نشینِ
واژه ی نور است.
دل در هوای رُستن
گرمِ تپیدن و رویاست،
بسانِ
سبزه سرک می کشد
از خاکِ سیمینِ تن
به تماشای
گلِ یخ
بر کوهپایه های ابر و مِه و برف".
۳
بر چَکادِ کوهِ روان
زنان
آتش می افروزند و
جنگل های نور و نغمه
می روید از سینه های آتشفشان
و کولی آوازه خوان،
باز می خواند که:
"در نور و نغمه
چه خواهد رُست
از آن همه دلِ عاشق
که کاشتند
در خاک های سرد؟"
۴
خونِ سپنتا
در جویبارِ جاری
به کلبه می رسد
و پیمانه ی زرّین
لب می گشاید به رازِ مهر.
دیوِ خاور
در دشت های سترون
آخرین گاوِ وحشی را
دنبال می کند
و
در میدان
تندیسِ مِهر
بر کاکُلِ جوان
بوسه می زند.
۶
عروسِ آفتاب
بر گردونه ی مهر
به خانه ی پیراسته
پا می نهد
و
اهریمن
در تاریکی
به فرجام خویش
می اندیشند.
Comments