جمشید شیرانی

دام به رَه نمی نَهم تا که شکارِ من شود
نقشِ وفا نمی کشم تا که نگارِ من شود
وسوسه می شوم، ولی، باز دلم نمی کشد
کان دَمِ پاک همدَمِ گَرد و غُبارِ من شود
شک نکنم به هیچ رو، کس نَبَرد گُمان دَمی
کاینه - روی روشنش - آینه دارِ من شود
برده قرار از دلم حلقه ی زلفِ سرکشش
سلسله کی رها کند تا که قرار من شود
بوی بهار می دهد نقش خیالِ دلکشش
بو که در این خیالِ خوش باغِ بهارِ من شود
می کَنم از زمانه دل، چشم به هم نهاده، تا
کان رُخ شبچراغْ مَه، در شبِ تارِ من شود
جان دهمش به یک نفس، وعده دهد اگر مرا
کان دلِ سنگِ خاره اش، سنگِ مزار من شود
Comments