جمشید شیرانی
هوا تنورِ کویر است
امّا
سَرما
بیداد می کند
و
نور نیست.
می گویی
همه چیز نسبی است،
زمان، جِرم، فضا،
شتاب، عشق، دَما...
هرآینه
جز همین
تمامیّتِ نسبیّت.
تو می روی
و من
در تنهایی تام
روی زمینِ سرد
دراز می کشم
و با دستانم
شکل قلبی می سازم
که شباهتی نسبی دارد
با قلبِ سایه ام.
خون که فوّاره می زند
از شرم سرخ می شوم.
شهاب ها
یکی یکی و بعد چند تا چند تا
از فراز سرم می گذرند و در افق
خم می شوند و
فرو می نشینند.
در تاریکی نفس نمی کشی
و مُدام از پشتِ سَر
سَرک می کشی
و دستت را روی پیشانی حایل می کنی
برای دیدنِ آتشپاره ها.
Comments