
"گاهی دلم برای خودم تنگ می شود"*
وقتی میان پنجره ها جنگ می شود
رنگِ کبودِ یاد چو سر می رسد عبوس
هستی درونِ آینه بیرنگ می شود
نبضِ حیات می زند آرام، گاه ... گاه ...
تاب و تَبِ زمانه کمآهنگ می شود
بی یار و بی دیار چو پا می نهم به راه
هر گامِ خسته همگِنِ فرسنگ می شود
تن، بارِ سهمِ تنگیِ دل می کشد به دوش
جان همنشینِ مرغِ شباهنگ می شود
حَق-حَق، نه، هِق-هِق است کز این نای بشنوی
وقتی که شوم و بوم همآهنگ می شود
آه! این زمانه بین که فریبی ست بی مثال
کی جان اسیرِ سایه ی نیرنگ می شود
بنگر! هوای آینه در شهرِ بی نگار
با زنگبارِ خاطره همسنگ می شود
* این مصراع از محمد رضا بهمنی است
شرحی بر این غزل:
۱- "گاهی دلم برای خودم تنگ می شود"
این مصرع را از محمد رضا بهمنی وام گرفته ام. مصراع جالبی است و به محض خواندنش حس کردم که یک احساس درونی را در من بیدار کرده است. ظاهراً آدمی در تمامی لحظات حیات با خودش است ولی در باطن در بسیاری از موارد ما حضور خود را احساس نمی کنیم، به عواطف و هیجانات روحی خود بی اعتنا می مانیم، و نمی گذاریم، به تعبیری نیچه ای، آن باشیم که هستیم. خودمان را ممیزی می کنیم. حالا این مصرع در تعبیر من دارد این بی اعتنایی را اعلام می کند و به آن اذعان می نماید. امّا برای من چه زمانی این احساس دلتنگی برای خود به وقوع می پیوندد؟
۲ - وقتی میانِ پنجره ها جنگ می شود
این پنجره ها دریچه هایی در ذهن هستند که به چشم اندازهای مختلفی در گذشته و آینده باز می شوند و گاهی تضادهایی بین آن چه بوده و آن چه هست و آن چه می باید باشد از درون این دریچه ها به نمایش در می آید. آن چه از میان رفته - اگر تنها فرصتی بوده یا نتیجه ی انتخابی - حالا به شکل رنگ کبودی با تُرُشرویی خود را به تماشا می گذارد:
٣ - رنگِ کبودِ یاد چو سر می رسد عبوس
و آن چه از دریچه ی حال در آینه ی اکنون به چشم می خورد با آن یادآوری بیرنگ و کم بها و بی اهمیت جلوه می کند:
۴ - هستی درونِ آینه بیرنگ می شود
بیرنگ واژه ی جالبی است که گاهی در نقاشی به طرح اولیه ای اشاره دارد که هنوز رنگ آمیزی نشده است، یک طرح ناکامل که رنگ و رویی نداشته باشد، مثل یک زندگی که حاصل دندانگیری نداشته است. یا مانند آرزویی که محقق نشده باشد. حافظ می گوید: "تا چه خواهد کرد با ما آب و رنگِ عارضت/ حالیا بیرنگ نقشی خوش بر آب انداختی (=در غیابِ رخسارت نقش تو به خاطرم آمد و حالم را خوش کرد، ببین اگر بیایی و اصل رخسار رنگینت را نشان دهی چه حالی خواهم داشت! این نقش بیرنگ تنها زمانی کامل خواهد شد که آب و رنگ رُخِ یار بر آن بنشیند).
۵ - نبض حیات می زند آرام، گاه......گاه
حاصل این بی حاصلی آن است که شور و شوق و تپش از زندگی رخت بر می بندد و نبض حیات دیگر در اشتیاق تند نمی زند. آرام می شود. گاه......گاه با فاصله ی گاه ها از هم نوشته شده است مثل فاصله های جریانِ تولید برق توسط سلول های ویژه ی ضربانسازِ دهلیزِ راستِ قلب روی یک نوار قلبی. هر چه این فاصله ها بیشتر باشد ضربان قلب کندتر است.
۶ - تاب و تبِ زمانه کماهنگ می شود
نوار قلبی بی شباهت به نُتِ موسیقی نیست. فاصله ی نُت ها از هم روی خطوط حامل مثلِ ضربانِ قلب است و کُند که شود موسیقی را آرام و "کمآهنگ" (که نو واژه ای است که قبلاً ندیده ام) می کند. مثل این که آدم بخواهد بار سنگینِ دلتنگی و هجران را بدون یاری و یاوری لنگ لنگان با گام های خسته بر دوش بکشد و آن گاه هر گامی که بر می دارد انگار یک فرسنگ :
٧ - بی یار و بی دیار چو پا می نهم به راه
۸ - هر گامِ خسته همگنِ فرسنگ می شود
سخن از موسیقی بود و گام گرچه به معنای قدم آمده اما نیم نگاهی هم به گام موسیقی دارد. در این بیت راوی ناگهان مترصد می شود تا ناکامی های خود را توجیه کند و تقصیر را به گردن هجران و رنج غربت بیاندازد. می گوید کوتاهی از من نبوده است. غم هجران مرا از رسیدن به مقصد باز داشته است چرا که با گام های خسته بار سنگین هجران را نتوانسته ام به سادگی بر دوش بکشم. تازه این مشکل به همین جا هم ختم نمی شود چرا که نه تنها تن گرفتار بوده است:
٩ - تن، بارِ سهم تنگی دل می کشد به دوش
بلکه جان هم به نوبه ی خود گرفتار ناله ها و رنج های خود است و به افسانه ی مرغ شباهنگ (مرغ حق) اشاره می کند که شب تا سحر ناله ی حق حق سر می دهد و سحرگاه سه قطره خون از گلویش بر خاک فرود می آید و آنگاه سکوت می گزیند. جانِ راوی به مرغ شباهنگ نمی شود بلکه در کنارِ مرغ شباهنگ بر شاخه می نشیند.
۱٠ - جان همنشینِ مرغ شباهنگ می شود
تن و جانِ هر دو گرفتار هستند، یکی بار سنگین (سهم) دلتنگی را تمام روز حمل می کند و دیگری شب تا سحر همراهِ مرغ شباهنگ ناله می کند امّا آن چه او می سراید حَق حَق نیست بلکه مویه (هِق هِق گریه) است.
۱۱ - حق-حق نه، هق هق است کز این نای بشنوی
مرغ حق (شباهنگ) به گروه جغدها تعلق دارد و از قدیم جغد (بوم) را بدشگون می دانسته اند. حالا اگر تقدیر شوم (در قالب راوی) با جغد همآواز شود چه ملغمه ی غریبی از نواهای جانگداز به دست خواهد آمد؟
۱۲ - وقتی که شوم و بوم همآهنگ می شود
۱٣ - آه این زمانه بین که فریبی است بی مثال
ناگهان راوی به خود می آید و از تماشای چشم اندازها از درون دریچه های ذهن دست می کشد و به خودش می گوید که آن ها جز تصاویری خیالی (اوهامی چند) چیزی نیست. این سایه های وهم جز فریبی بی مانند (بی مثال) نمی تواند باشد. مثال به نظریه ی مُثُل افلاطون هم اشاره دارد. اگر برای افلاطون این فریب ها معادلی (ایده ای یا مثالی) انتزاعی در عالمی دیگر (عالم مُثُل) دارد برای راوی هیچ مثالی در پس این اوهام وجود ندارد. همه مشتی فریبِ فریبنده (سایه ی نیرنگ) است و نمی توان به هیچ جهدی به کنه آن پی برد و بهتر است جان را اسیر چنین فریبی نکرد.
جهان و کار جهان جمله هیچ در هیچ است/ هزار بار من این نکته کرده ام تحقیق (حافظ).
۱۴ - کی جان اسیر سایه ی نیرنگ می شود
۱۵ - بنگر! هوای آینه در شهر بی نگار
به هر حال آن چه به چشم می آید آن است که تصویر مجازی غربت (=شهرِ بی نگار، شهری که رنگ و رو ندارد یا شهری که یار، محبوب، نگار در آن نیست و بی جاذبه است) هوایی دارد که همسنگِ (هم جنسِ سنگی که آینه از آن درست شده است، به سنگینی) خاطراتِ زنگ زده ی گذشته است.
۱۶ - با زنگبار خاطره همسنگ می شود
زنگبار در این جا تعبیر نامتعارفی است. معمولاً به عنوان نام جزیره ای در شرق آفریقا شناخته می شود ولی در سبک هندی به خصوص در سروده های بیدل دهلوی به معنای زنگ خوردگی آینه آمده است: به روی کار نیاید هنر ز صافدلان/ که عرض جوهر خود زنگبار آینه است.
Comments