
مُرادم از سفر ای مه رو، به سایه ی تو رسیدن بود
که سایه بر سرِ ایمانم، امیدِ و شوقِ پریدن بود
سکوت کردم و پاییدم، ستاره های پریشان را
به صف نشسته هزارانت، در انتظارِ دمیدن بود
نیامدی و نهان ماندی، ز چشم های تماشایی
که پُشتِ حسرتِ مهتابی، خرابِ لحظه ی دیدن بود
نه ماهِ نو نه تمام ای دل، ببین چه گردشِ تلخی زد
مدارِ دلکشِ سیرانت، در ارتفاعِ رمیدن بود
گریختی چو شهاب ای مَه، در آسمانِ تبالودی
که هر کرانه سیه چالش، در التهابِ کشیدن بود
نه بال ماند و نه پَر وا شد، ز بی-هوایی میدانت
چَمِ فضای گریزانت، نهانزمانِ چمیدن بود
به کهکشان نرسید آخر، غریو مویه ی دلتنگم
که بیکرانه ی هجرانت، نه جای مویه شنیدن بود
به جا نمانده به جز یادی، از آن شراره ی بی تابی
که بانگِ شعله ی جان بخشش، نوای نبضِ تپیدن بود
Comments