
غُربت را
در پُشتِ زبان
پنهان کردن است این
که می نویسم
از
میهنِ دیروز
و
هجرِ جگرسوز.
کجایِ این جهانِ خسته
ایستاده ام
به تماشایِ
کدامین چشم اندازِ
تیره؟
نگاه
از دود و مِه
انباشته است
و
جان
آغشته ی
یاد-اندوهی به فراخیِ اندیشه
که اندیشناکِ
مرگِ غریبی است
در
پُشتِ مِه نشسته
به انتظار.
دیده گشودن
به دهشتِ بودن
است
و
گذشتن از دالانِ اضطراب
و
بردنِ بر دوش
شب را تا نیمه
نیمه ی شب را
تا سَحَر
سراسیمه.
نه نقشی می زند
این
رخسارِ غبارآلوده
در آیینه
و نه
سایه می افکند
این
کالبَدِ بی نا
بر معبرِ باران-شسته ی
بی مهتاب.
جهانِ بی سراب
جهانِ بی فریب.
چه غوغاشوبی است
در
پسِ پُشتِ
این
زبان.
コメント