
جمشید شیرانی
۱
هر شب،
به این اتاق
سفر می کنم
و
می نشینم برهنه
بر زمینِ سوخته
در حصارِ آینه های رویاروی زمان
و سقفِ شب
- پرده ی پولک،
پیاله ی منجوق - است.
٢
هرشب،
گمشده ها را بازمی یابم
به تاریکی
و در سکوت که
سایه ی روشنایی است،
بی پژواک،
بی ندا.
۳
پس،
زمان از آینه می گریزد
سنگ می شود
و از روزنِ ستاره باز می آید
آن شهابسنگ
و باز دود می شود
به چشمزدی.
۴
کمانِ ماه سرک می کشد
و تابناک می شود اتاقِ ماه نو
و زنگِ زمان را می زداید از روی آینه
خاکسترِ نابِ نگاهِ ماه
در بی زمانیِ اشراق.
نَفَسِ اتاق در سینه
حبس می شود
پشتِ رنگین کمانِ پولک و منجوق.
۵
آه،
دوباره دل برای زمان تنگ می شود
چلچله ها از روزنِ ستاره
همچو شبکوران
به پرواز می رسند.
جویبارِ سکوت
پیشِ پای درختی
ایستاده است
که پلک نمی زند
و
جلگه باز به رفتارِ آب می اندیشد.
۶
دیوار،
پلکانِ بلندِ نسیان است
تا خالیِ سردابه های خواب.
نمادها را بر تاقچه پارهچینی کرده اند.
جای پاره ی زمان این جاست.
در کمانِ ماه
تیرِ شهابی نیست.
٧
هر شب این اتاق
خاکسترِ ماه است، امّا،
ماهِ تمام نیست.
Comments