top of page
Jamshid Shirani

نکته هایی در باره ی شعر تندیس نو
















نکته هایی در باره ی شعر تندیس نو از اِما لَزرُس

جمشید شیرانی


شعر با یک سنجشِ رو در رو آغاز می شود، سنجشی مابینِ یکی از هفت شگفتی دنیای باستان (مجسمه رُدز در جزیره ای به همین نام در یونان) با ۳۳ متر بلندا، چهره ای مصمم و اندامی ورزیده با مجسمه ی دنیای نو (تندیس آزادی) که زنی است با نور و فانوسی در دست و چشمانی مهربان و پذیرنده به نام مادرِ از میهن راندگان. این جا در جهان نو به جای چهره ی بیم انگیزِ یک جنگجو، چهره ی مهربان یک مادرِ روشنگر به نمایش گذاشته شده است. این مادر با لبان بسته به مجسمه ی رُدز می گوید که آن سرزمین های باستانی از آن تو و آن هایی که در میدانِ پشتیبانی تو هستند. بگذار کسانی را که نمی خواهی و از خود می رانی به سوی من بیایند تا نور چراغدانِ من رهنمای آنان باشد تا دروازه ی زرّینی که پذیرای آنان است.


نکته هایی در باره ی شاعر


اِما لَزرُس شاعره ی کامیابِ آمریکایی نسل پنجم کوچندگان یهودی اروپای شرقی به آمریکا بود. او در ٢٢ ژوئیه ۱۳۴۹ در شهر نیویورک در خانواده ای رفاهمند به دنیا آمد. با سواد و توانمند بود و در ۱۶ سالگی موفق شد کتابی شامل سروده های خودش و ترجمه هایی از شعرهای آلمانی و فرانسوی را به چاپ برساند. در سال ۱۸۸۳، زمانی که دولت آمریکا آهنگ آن داشت تا برای ساختن پایه ی مجسمه اهدایی دولت فرانسه هزینه لازم را گِردآوری کند، به لَزرُس پیشنهاد شد تا شعری در باره مجسمه بسراید تا آن را به مزایده بگذارند. او ابتدا به سبب سفارشی بودن از سرودن این شعر خودداری کرد امّا سرانجام برای کمک به کوچندگان دل به این کار داد. شعر در خلال دو روز نوشته و برنده ی مزایده شد. مجسمه که به مناسبت صدمین سالروز خودسالاری آمریکا (۱۸٧۶) به این کشور هدیه داده شده بود در سال ۱۸۸۶ در جزیره آزادی نیویورک برپا شد. یک سال بعد، ۱۹ نوامبر ۱۸۸٧، لَزرُس در ۳۸ سالگی از سرطان غده های لنفاوی درگذشت. شعر او در سال ۱۹٠۳ بر رویه ای برنجی بر پایه ی تندیس آزادی کارگزاری شد. جالب است که در آن زمان موج بزرگی از ستیزه با کوچ کردن یهودیان، اهالی اروپای شرقی و بسیاری دیگر از کشورها به آمریکا در جریان بود.


تندیسِ نو

اِما لَزرُس

ترجمه جمشید شیرانی


نه بسانِ هیولای برنزیِ پُر آوازه ی یونان،

با اندامِ چیره گسترده از سرزمین تا سرزمین؛

این جا در دروازه های دریا-شُسته ی خورشیدْ خوابِ ما خواهد ایستاد

زنی توانا با مشعلی، که شراره اش

آذرخشِ دربند است، و نامش

مادرِ از میهن راندگان. از دستِ تابناکش

خوشآمد می تراود بر جهانیان؛ چشمانِ مهربانش فرمان می راند

بر بندری که هوایش پُلی است در میانِ شهرهای توأمان.

"پاس دار، سرزمین های باستانی را، ای جاه جویِ افسانه ای!" می خواندش او

با لبانی بسته. "به من ده خستگانت را، تنگدستانت را،

توده های در هم تنیده ات را درحسرتِ نفسی به آزادی،

راندگانِ مسکینِ ساحل های پُر غوغایت را.

بفرستشان، آوارگان را، توفانزدگان را، به آغوشِ من

تا چراغی بیفروزمشان در جوارِ دروازه ی زرّین!"

Comments


bottom of page