کفش هایم را در نمی آورم
می دانم
مرا به تماشای محال خواهد برد.
در میدان ایستاده ام
به انتظار.
دیگر صدای گلوله نمی آید.
سکوتِ سنگین
سایه ی فریاد را
می روبد:
بهمن رفت،
آزادی تمام شد،
تیر نیست؟
آه، امّا همیشه تیر هست
حالا
تیرهای زهرآگینِ سکوت است
که
از میانِ سینه می گذرد.
سکوتِ غُراب ها قبیله ی غمگین را
بیدار نمی کند
و از این رؤیا کسی
دیده بر نخواهد گشود.
کفش هایم را در نمی آورم
این شگفتی
گرانمایه تر از آن است
که به هر بهایی
در انتظار بماند.
ความคิดเห็น