top of page
jshirani1

قبیله غمگین















کفش هایم را در نمی آورم

می دانم

مرا به تماشای محال خواهد برد.


در میدان ایستاده ام

به انتظار.

دیگر صدای گلوله نمی آید.

سکوتِ سنگین

سایه ی فریاد را

می روبد:

بهمن رفت،

آزادی تمام شد،

تیر نیست؟


آه، امّا همیشه تیر هست

حالا

تیرهای زهرآگینِ سکوت است

که

از میانِ سینه می گذرد.


سکوتِ غُراب ها قبیله ی غمگین را

بیدار نمی کند

و از این رؤیا کسی

دیده بر نخواهد گشود.


کفش هایم را در نمی آورم

این شگفتی

گرانمایه تر از آن است

که به هر بهایی

در انتظار بماند.

ความคิดเห็น


bottom of page