
جمشید شیرانی
چه عینکِ افسونگری ست
این.
بر دیده می نهی
و رنگِ جهان تازه می شود،
- سُرخ، اناری، ارغوانی.
و ماه
ناگهان تمام می شود
و خاک
می گسترد به ناز
تا فراشیبِ کهکشانِ خیال
و ماهی
گاهی
نهنگ می شود
در کنارِ تخته سنگ های مهیب و
پوشیده از
جُلبکِ سرخِ یقین
و نَفَس اش
ابر می شود
سیاه و دمان
با تُندرهای بی آذرخش.
چه چشم افزارِ دلپذیری ست
این.
بر دیده می نهی
و ستمدیده، ستمکار می شود
در
آیینه ی کبود
و بازیگرِ هرزه
به دادخواهی
می نشیند
بر مسندِ داوری
در پیشگاهِ عینکیانِ شیفته.
چه عینکِ دلفریبی ست
این.
از دیده که بر داری،
مُشتِ جهان
به ناگاه
وا می شود
و آسمان
به هنگام
سرشار از سکوتِ زرّین
می نشیند به تماشا
بی داوری
تا شبِ مهتاب
و واژه
با خرد
همنشین می شود
در ستایشِ رنگین کمان.
Comentarios