شهادتنامه: کانتاتا
- Jamshid Shirani
- Mar 11, 2024
- 2 min read

اکتاویو پاز
ترجمه جمشید شیرانی
(٢)
واژه ها مبهم اند
و به پدیده های مبهم اشاره دارند.
امّا با اشاره به این و آن،
از ما سخن می گویند.
عشق واژه ای دوپهلوست،
مانند تمامی واژه ها.
واژه نیست،
کاشف این گونه گفته است:
شهود است،
پایه و اوجِ
نردبانِ مکاشفه
- و در فرهنگِ فلورانسی:
یک رخداد نامُنتَظَر
و برای دیگری:
نه فضیلتی
بَل زاده ی آن چه کمال است
- و برای دیگران:
تبی، دردی،
کشمکشی، خشمی، سرگیجه ای،
خیالی.
زاده ی هوس،
کفِّ نَفْس و بی بهرگی حیاتش می بخشد،
رشکمندی بر می انگیزَدَش،
سُنّت نابودش می کند.
هدیه ای،
مجازاتی.
خشم، تقدّسی.
گِرِهی: مرگ و زندگی.
زخمی
که سرخْ گُلِ رستگاری است.
واژه ای:
از آن که سخن بگویی، از خود لب گشاده ای.
عشق در تن می آغازد
- در کجا به انجام می رسد؟
اگر پَرهیبی ست
در تن به جسم مبدّل می شود:
اگر تن است
به تلنگری ناپدید می شود.
آینه ی مرگزا:
تصویرِ دلپذیر محو می شود،
تو در درونِ بازتابِ خویش غرق می شوی.
ضیافتِ سایه ها.
شَبَح:
لحظه چشم دارد و تن،
مرا می نگرد.
درانجامْ زندگی رخسار و نام دارد.
عشق ورزیدن:
تنی را از روانی آفریدن،
روانی را از تنی پرداختن،
از حضورْ خودی ساختن.
عشق ورزیدن:
دری ممنوعه را گشودن،
رهگذری
که به دیگر سوی زمان می رسانَدَت.
لحظه:
نقطه ی مقابلِ مرگ،
جاودانگیِ شکننده ی ما.
عشق ورزیدن گُم کردنِ خود است در زمان،
آینه ای بودن در میانِ آینه ها.
بُت پرستی:
مخلوقی را خدا کردن
و فناپذیری را جاودانه نمودن.
تمامِ گونه های تن
دخترانِ زمان اند،
تحریفِ آشکار.
زمان اهریمن است،
لحظه
فرو افتادَنَش:
دوست داشتن
فروافتادن است
فروافتادنی بی وقفه،
و مای به هم پیوسته
مَغاکِمان.
نوازش:
نقشْخَطِ انهدام.
هوس: رُخپوشِ مرگ.
عشق ورزیدن: دگرگونی،
در یک دَم
در حیاتِ یاخته های بنیادین
و تکثیرِ بی شمارشان.
محورِ
چرخه ی تبارها.
نوآفرینی، ترادیسی:
دختران به فوّاره بدل می شوند،
گیسوانش مَجمعِ ستارگان،
زنی خفته در جزیره ای.
خون:
موسیقی در شاخه های ورید،
سودن:
نور در شبِ تن ها.
دست از پا خطا کردنِ
میراییِ طبیعت،
لولایی
که آزادی و تقدیر را می پیوندد به هم،
پرسشی
حک شده بر پیشانی اشتیاق:
اتفاق یا سرنوشتِ مقدر؟
خاطره، زخمگاهی:
- از کجا کَنده شدیم؟
زخمگاهی،
خاطره، عطشِ حضور،
وابستگی
به نیمه ی گمگشته.
او
زندانی خویشتن است،
هست،
تنها همین،
بی هیچ خاطره ای،
بی هیچ جراحتی:
عاشق بودن برابر است با دو،
همیشه برابر است با دو،
آغوش و کشمکش،
دو حسرتِ یگانگی است،
و دیگری بودن، مرد یا زن،
دو هرگز آرام نمی یابد،
هرگز کامل نمی شود،
می چرخد
به گِردِ سایه ی خویشتن،
در جستجویِ
آن چه در زمانِ تولّد از دست رفته است،
زخم می شکوفد:
فوّاره های وَهم،
دو: تاقی بر خلأ،
پُل های سرگیجه،
دو:
آینه ی دیگرگونی.
Comments