top of page
jshirani1

شعرِ ریشه: ترجمه چند شعر از چسلاو میلوش














چسلاو میلوش (٢٠٠٤-١٩١١) از شاعرانِ بزرگ لهستان و یکی از مشاهیر جهانِ شعر در قرن بیستم است که در سال ١٩٨٠ موفق به دریافت جایزه نوبل در ادبیات شد. در بحبوحه ی آشوب های لهستان، پدر و مادر او به لیتوانی مهاجرت کردند و وی در آن جا به دنیا آمد، امّا پس از جنگ جهانی آن ها به لهستان بازگشتند. چسلاو نخستین مجموعه ی شعر خود (اشعارِ زمانِ منجمد) را در ٢١ سالگی منتشر نمود. او به گروهی از شاعران تعلق داشت که فاجعه ی جنگ جهانی دوم را پیش بینی کرده بودند. میلوش پس از آغاز جنگ جهانی دوم به نهضت مقاومتِ زیرزمینی پیوست و در همان زمان دومین مجموعه شعر خود را با نام مستعار منتشر نمود. بعد از جنگ، او به حزب کمونیست لهستان پیوست و وابسته فرهنگی کشورش در پاریس شد امّا دو سال بعد (١٩٥٣) به غرب پناهنده شد. شرح آن هجران و آن خونِ جگر را میلوش در کتابِ "ذهنِ اسیر" (١٩٥٣) منعکس می کند و نشان می دهد که چگونه با بهانه ی"اهدافِ والاتر" انسان از اصولی ترین آزادی های اجتماعی و اختیارات فردی محروم می شود. او دیگر به لهستان بازنگشت و در پاریس به کارهای ترجمه و مقاله نویسی مشغول شد تا آن که در سال ١٩۶٠ سمت استادی در دانشگاه برکلی کالیفرنیا را پذیرفت و عازم آمریکا شد تا در آن جا اقامت کند. اشعار او به زبان لهستانی نوشته شده و عمیقاً متأثر از تجربه های جوانی او و به ویژه زندگی در محیط های محدود کننده آزادی است. او هم مانند بسیاری دیگر از شاعرانی که از اصل خود ریشه کن شده اند در سرزمین تازه در جستجوی راهی برای زنده ماندن در خرابه های معنوی فرهنگی بوده که دیگر وجود نداشته است. برای من گیرایی کار میلوش به همین دلیل است و آن که در غربت وطنِ از دست رفته اش را در قلمرو زبان دوباره سازی کرده است. زبان برای مهاجر همیشه وطنِ دوم بوده است. از آثار او می توان از "قدرت رُبایی" (١٩٥٣)، "قلمرو بومی: جستجو برای خود شناسی" (١٩۶٨)، "چشم اندازهایی از خلیج سانفرانسیسکو" (١٩٨٢)، و "زمینِ دست نیافتنی" (١٩٨۶) نام برد. او معتقد بود که برای افراد، در غرب مشکلات شخصی، معضلات اجتماعی و در شرق مشکلات اجتماعی، معضلاتِ شخصی محسوب می شوند! برای زمانِ زیادی رژیم کمونیستی لهستان اجازه چاپ نوشته های میلوش را در آن کشور نمی داد. امّا در سال ١٩٨٠، هنگامی که او برنده جایزه نوبل شد، رژیم تسلیم شد و کتابی منتخب از آثار او در لهستان به چاپ رسید که در مدت کوتاهی بیش از دویست هزار نسخه از آن به فروش رفت. متأسفانه بخش عظیمی از این استقبال عمومی ربطی به هستی او به عنوانِ یک شاعر نداشت و بیشتر متوجه شخصیت او به مثابه یک قهرمانِ مبارزِ ملی بود. خود او همواره از "سیاسی نویسی" انتقاد می کرد و معتقد بود که شاعر باید برای حقیقت بنویسد و بداند که میلیون ها انسان در قرنِ او قربانی تحققِ آرمانشهرها شده اند و در آن میان همیشه نویسندگان و هنرمندانی بوده اند که چنان کشتارهای عظیمی را در سایه ی هنر خویش توجیه می کرده اند. مجموعه ی اشعار میلوش با ١٨٠ شعر در سال ١٩٨٧ منتشر شد که در سال ٢٠٠١ با اضافه کردن اشعار تازه او تکمیل گشت. میلوش در سال ٢٠٠٤ در کراکاو در لهستان درگذشت. شعرهای او پس از سرایش به سرعت توسط خود او یا با همکاری دیگران به زبان انگیسی ترجمه می شد.


زبانِ مادری وفادار

ترجمه جمشید شیرانی


زبانِ مادریِ وفادار

به خدمتِ تو کمر بستم

هر شب، پیاله هایی از رنگ در برابرت نهادم

تا غان ها، زنجره ها، سهره هایت را

آن چنان که در حافظه ام نقش بسته اند

بازیابی.

سال ها بر این روال گذشت

زادبومِ من بودی، و نه هیچ جز تواَم وطنی

پنداشتم پیامبری هستی

در میانِ من و مردمانِ نیک خو

هر چند به شمار اندک

بیست تَن، ده تَن

یا هنوز هیچ یک از مادر نزاده.

حال به تردیدِ خویش اقرار می کنم

گاه می اندیشم که عمر بر باد داده ام

چرا که تو زبانِ فرومایگانی

زبانِ بی منطقان، آنان که از خویش بیش از دیگر ملیت ها متنفرند

زبانِ خبرچین ها

زبانِ سرگشتگانِ دربندِ معصومیتِ خویش.

امّا بی تو، کیستم من

تنها پژوهشگری در سرزمینی دور

کامروائی، بی هراس و احساسِ حقارت

آری، بی تو کیستم؟

اندیشمندی، بسانِ دیگران.

می دانم حاصلِ دانشِ من چیست:

شکوهِ فردیّتی به تاراج رفته.

تقدیرْ فرشی سرخ در مَقدَمِ گناهکار در نمایشی اخلاقی گسترده است

و در پسِ صحنه، فانوسی

تصاویری از شکنجه ی انسان و خدا را بر پرده می لرزاند.

زبانِ مادریِ وفادار

شاید نجاتِ تو تقدیرِ من باشد

پس می کوشم

تا در برابرت

پیاله هایی کوچک از رنگ، روشن و ناب، بنهم

- اگر بتوانم -

چرا که آن چه در تیره بختی می سزد

اندکی نظم است

و ذرّه ای زیبایی.



رودها

ترجمه جمشید شیرانی


با نام های بی شماری

تنها شما را ستوده ام

ای رودها.

شما شیر و عسل و عشق و مرگ و رقص اید.

از چشمه های پنهان در مَغاره ها، تَراوا از میان سنگ های خزه پوش

آن جا که ایزدبانویی آبِ زندگانی را فرو می ریزد از دهانِ تُنگی

در نهرهای پاکِ مرغزاران، جایی که جویبارها زمزمه می کنند در بطنِ زمین،

نژادِ تو و نژاد من، شگفتی و گذارِ شتابناک، می آغازد.

برهنه، رخ به خورشید نمودم، بی آن که پارو چندان فرو رود در آب

روان شدم

از جنگل های بلوط، کشتزارها، کاجستان ها گذشتم

در هر خَمی بشارتی از زمین بود

دودِ دهکده، گلّه های خوابآلوده، پروازِ پرستوها بر فرازِ بلندی های شنی.

آرام به آب های شما پا نهادم، گامی در پِی گامی

و آب خموشانه به زانوانم رسید

تا آن دَم که تن به آب سپردم

و آب مرا از میانِ آسمانِ سترگِ ظهری پیروز گذراند.

بر کرانه ی شما بودم در آغازِ شبی تابستانی

آن دم که ماهِ تمام بر می آید و لب ها در فریضه ی بوسه دیدار می کنند

هنوز صدای آب را در کنارِ قایق می توانم شنید

و نجوایی که مرا به عشق ورزیدن و دلداری فرا می خواند

به درون رفتیم همراهِ طنینِ تمامی شهرهای در آب مُرده.

در فراموشی، سفیرانِ مردگان به دیدارمان آمدند

آن گاه که رفتارِ بی پایانتان ما را همچنان با خود می بُرد

و نه "هست" و نه "بود"

تنها "لحظه" جاودانه می نمود.


در گذر از رُ دِکارت

ترجمه جمشید شیرانی


در گذر از رُ دِکارت

به پاریس فراز آمدم، خجلتزده، مسافری،

جوانکی بی تمدّن تا پای به پایتختِ جهان نهد.

بسیاری بودیم، از یَسی، کلوشوار، ویلونو و

بوخارست،

سایگون و مراکش،

شرمگین از یادآوردِ رسومِ میهنمان،

که در این جا هیچ کس نباید از آن چیزی بداند:

فراخوانِ کنیزکان، تا دخترانِ برهنه پا

به درون آیند.

و غذا را افسونگرانه در میانِ همه تقسیم کنند،

آن دَم که اربابان و خانگیان گِردِ هم به نیایش نشسته اند.

من سرزمین های ابرآلوده را پیموده

به موطنِ جهان آمده بودم، خیره و شوریده.

زودا، بسی مردمِ یَسی، کلوشوار، یا سایگون یا مراکش

به جُرمِ سنّت شکنی کُشته خواهند شد.

زودا، همقطارانشان بر مَسنَدِ قدرت تکیه خواهند زد

تا به نامِ جهان اندیشه های زیبا را ریشه کن کنند.

همزمان، امّا، شهر بر طبیعتِ خود خواهد راند

با خنده ی خشکش خش خشی در تاریکی خواهد افکند

نان خواهد پُخت و شراب در کوزه خواهد ریخت،

ماهی، لیمو و سیر از کوچه بازار خواهد خرید

بی اعتنا به نجابت، فروتنی، نیک سیرتی و شُکوه،

زیرا که زمانِ این خصلت ها به سر آمده

و هر یک به هیئتِ تندیسی ناآشنا،

آوازی نارسا و سخنی بی معنا در آمده ست.

دگرباره بر خاره سنگی تکیه داده ام بر فرازِ خاکپُشته،

گویی از سفری به ژرفای خاک بازگشته

و به ناگه روشنانه می بینم

به زیرِ چرخِ چرخنده

امپراطوری های ویران شده و زندگانِ اینک درگذشته را.

جهان را پایتختی نیست، نه در این جا و نه در هیچ جای دیگر

و رسومِ کهنه به جایگاهِ خود بازگردانده خواهند شد

و می دانم که چرخِ آدمی و زمین هر یک بر مدار خویش خواهد گشت.

و در موردِ گناهانِ نابخشودنی ام،

به یاد دارم که چگونه در گذر از جنگل بر جوارِ جویباری

پاره سنگی بر گُرده ی ماری چنبر زده در چمن پرتاب کرده ام،

و آن چه بر من گذشته

جزایِ محتومِ هر سُنّت-شکنی است.


هست

ترجمه جمشید شیرانی


مبهوت به چهره اش می نگرم. به نورِ چراغِ ایستگاهِ قطار که از برابرم می گذرد وقعی نمی نهم. چه می توان کرد؟ هنگامی که در بینایی ما آن توان نیست که هر چه را در جذبه ای فرو بلعد، در یک آن، و هیچ بر جا نگذارد مگر طرحی آرمانی از آن چیز. طرحی بسانِ تصویری هیروگلیفی از حیوان یا پرنده ای. با بینی برجسته، پیشانی بلند و مویی شانه زده، با چاهِ زنخدانش - در سپیدیْ به صورتیْ آمیخته، دو گویِ پرداخته با گدازه ای تیره و سوزان. امّا چرا توانِ دیدنِ ما بِکمال نیست؟ تا بتوان آن چهره را نه تنها به درون کشید بل همزمان آن را در پس زمینه ی تمامی شاخه های بهاری، دیوارها، امواج، مویه ها، خنده ها، پانزده سال پیشتر و سی سال پسْ-اندر قرار داد. این چنین توانی داشتن، تنها هوس نیست. پروانه ای ست یا ماهی ای، تنه ی درختی، تنها کمی پیچیده تر. و حال می اندیشم پس از بارها تلاش تا دریابم هستی را، اینک تنها قادرم تکرار کنم - زخمه زنان بر سیمی، با بالاترینِ نُت ها، آن قدر بالا که کسی را یارای فرارفتن از آن نباشد: من هستم، او هست. فریاد کن، در شیپور بِدَم، چنان که گویی هزار تن با هم می نوازند، بِپَر، جامه ات را بِدَر، و همین تکرار کن: هست! در راسْپِیل پیاده شد. من ماندم و بیکرانگی حضور. اسفنجی حرمانزده در درکِ ناتوانی اَش در اشباعِ خویش، رودی افسرده از آن رو که سایه ی ابر و درخت، خودِ ابر و درخت نیست.


چکامه ای برای یک پرنده

چسلاو میلوش - ترجمه جمشید شیرانی


کامِلا

بی خبرا

دستانِ پُر پَرَت را به پهلو گرفته

بر پای هایِ سوسماری اَت تکیه کرده

با دستکش های هدایت پذیر

که هر چه را لمس می کند در خود می فشرد.


بی تناسُبا

عظیم تر از پرتگاهی

در زنبق دره

با چشمانِ سرگین غلطانی در چمن

سرخگونه، بدانسان که خورشید سَبزابَنَفش می زند.

و گشاده تر از شبِ تو در تو

با شاخک های مورچه ای

و کهکشانی در تَنَش

به حقیقت، بسانِ هر کهکشانِ دیگری.


فراسوی اراده، بی اراده

بر شاخه ای بر فرازِ دریاچه های هوا و قصرهای غوطه ور با بروجِ برگهاشان به هر سو می جهی

بر بهارخواب هایی که می توانی بر آن ها در چنگِ سایه ای فرود آیی.


پیش می خَمی، آماده می شوی و من لحظه ای تصوّر می کنم

که پایهایت شاخه را رها کرده و بازوانت می گسترد.

جایی را که تَرک کرده ای، هنوز می لرزد، قلبِ تپنده ی گرم اَت را

با خود به درونِ خطوطِ بلورین می بری

نه مانندِ هیچ چیزِ دیگری. بی تفاوت

نسبت به آواهایی چون تا، ترون، نوگلز، برد.

Kommentare


bottom of page