top of page

شبِ رؤیا

Jamshid Shirani












جمشید شیرانی


در شبِ رؤیای من

نسیمی نمی وزد

و

آرامش

جان به پیکرِ گُلبوته

می سپارد.

پرده

کنارِ دریچه

در مهتاب

نقره داغ می شود

و

پیکرِ بی جانِ آب

در جویبارِ ساکنِ فردا

با ته نشینی از ترنم و رفتار

بر خوابی سنگین

دیده می پوشد.

در شبِ رؤیای من

پرنده بال نمی زند

تنها خواب است

که از فرازِ پلکِ پریشانِ شب

پرواز می کند.

Comments


bottom of page