top of page
jshirani1

سوگنامه عباس دریسی: یادی از نگارگر

Updated: Jan 11


جمشید شیرانی

iran-emrooz.net | Sun, 21.02.2021, 14:22


تابستان سال ۱۳۵۱ وارد دانشکده ادبیات و علوم دانشگاه پهلوی شیراز شدم تا دوره فشرده زبان انگلیسی و دوره دوساله پیش پزشکی را طی کنم. بعدها دانستم که این درست زمانی بوده که عباس دریسی در رُم با سالوادور دالی نقاش بزرگ اسپانیایی آشنا شده، با او کار کرده و سبکش را پسندیده است. اتفاق بعدی آشنایی با برادر مهربان او مهدی و همسر نازینش بود که به یک دوستی بی نظیر و رویایی مبدل گشت. مهدی را از طریق رضا دوست مشترکمان شناختم. آن زمان رضا در دانشکده ادبیات و علوم درس تاریخ می‌خواند و اهل ورزش بود و در همان زمین ورزش هم با هم آشنا شده بودیم. منزل مهدی در کوچه‌ای منشعب از خیابان نادری در شیراز بود و اغلب پاتوق آوارگان و هنرمندان و عاشقان و در و دیوارش پر بود از نقاشی‌هایی که به نظر می‌رسید راز سر به مُهری را افشا می‌کنند.

من در آن زمان شدیداً درگیر کشف هویت خود بودم و دست به دامان خیام شده بودم و ابوسعید ابوالخیر که خلاصه‌ی معرفت هستی را در کوتاه‌ترین کلام بسته‌بندی می‌کردند و ذهن و اندیشه را به چالش می‌کشیدند. در و دیوار و سقف اتاقم در خوابگاه پُر بود از این اشعار بی نظیر که بر هر پهلو که می‌غلتیدم مرا حکمتی می‌آموختند. تا آن که ناگهان تابلویی بر دیوار اتاق مهمان‌نشین مهدی پیدا شد که روح خوش‌اندام خیام در هر گوشه‌ی آن نمایان بود. مسحور این نقش خوش شدم. کویر برهوتی بود و زمینِ خشک و ترک خورده ... در تَفِ این بادیه‌ی دیولاخ خانه‌ی دل تنگ و غمِ دل فراخ (نظامی). و دستی زمخت آن سوتر از آسمان برآمده بود و کعبتین را بر زمین تفته رها کرده بود و حاصل دو بود و یک و حکم تاس و مفت بازی. انگار خیام و خیام‌ها از پرده‌ی دوران بیرون آمده و بازی بخت را به نمایش گذاشته بودند.

نردی است جهان که بُردنش باختن است نرّادی آن به نقش کم ساختن است دنیا به مثال کعبتین نرد است برداشتنش برای انداختن است (ابوسعید ابوالخیر).

سرنوشت این تابلو را نمی‌دانم امّا نقشش همیشه در ذهن من ماندگار بوده است. بعدها دیدم که تابلویی با همان مضمون و با عنوان “بختِ واپسین” کشیده و آن طنز تلخ را دوباره بر پرده آورده است.



و بعد دیدار با عباس بود و آثار زیبایش در گالری هنر جدید (بعداً نگارخانه دریسی) که اولین گالری خصوصی در شیراز محسوب می‌شد و در سال ۱۳۵۰ آغاز به کار کرده بود. مثل مهدی عاشق دوستانش بود و عاشق کارش و می‌کشید و می‌ساخت و طراحی می‌کرد انگار که او را بر این کره خاکی به مأموریتی مهم فرستاده بودند و وقت برای انجامش کافی نبود. از کودکی نقاشی می‌کرد، نزد استاد حسین شیخ در هنرستان کمال الملک در تهران درس نقاشی خوانده بود و در آکادمی هنرهای زیبا در تهران درخشیده بود و مدتی (۱۴ سال) سرپرست گروه طراحان سیمای تلویزیون ملی ایران و رئیس گروه هنرهای زیبای دانشگاه پهلوی شده بود.

در جوانی آثار امپرسیونیست‌های بزرگ همچون گوگن، سزان و ونگو را نسخه برداری می‌کرد امّا عاقبت به سوررئالیسم رسید و در آن سبک عمری آثار بی بدیل خلق کرد. می‌گفت نقاشی نوشتن است با واژه‌های رنگ. انقلاب که شد پیش از بسیاری از اطرافیانش دریافت که ایران دیگر جایگاهی برای هنر نخواهد بود. به ایتالیا و سوییس (زوریخ) و بعد به آمریکا رفت و با بسیاری از بزرگان نقاشی دنیا محشور شد و خود بزرگی شد که بود. در سال ۱۳۶۲ به شیکاگو رسید. در دهم تیرماه سال ۱۳۶۸ من برای ادامه تحصیل به شیکاگو رفتم و بخت با من یار بود که این نقل مکان مصادف شد با نمایشگاه هنرمندان ایرانی در شهرک اسکوکی در حومه‌ی آن شهر. عباس دریسی و ‌هانیبال الخاص دو تن از هنرمندانی بودند که در آن نمایشگاه حضور داشتند.

ما را به منزلش دعوت کرد و روزی برای ناهار نزد او بودیم. خانه اش نگارخانه‌ی چین بود و از در و دیوارش نقش‌های خوش آویزان با بوی رنگ تازه و بوم. متأسفانه این حشر و نشر شش ماهی بیش به درازا نکشید و او به سن دیه گو در کالیفرنیا نقل مکان کرد و در آن جا گالری اش را دوباره برپا کرد.



در شهریورماه سال ۱۳۸۰ به مناسبت فاجعه‌ی ۱۱ سپتامبر تابلوی گویایی کشید که بسیار مورد توجه قرار گرفت. چهره‌ی معصوم انسان‌هایی که قربانی نبرد استعمار و عقب ماندگی ذهنی شدند در این نقاشی به زیبایی به تصویر کشیده شده بود و یاد آن‌ها را در ذهن زنده نگاه می‌داشت. سکوی پرتاب هواپیما ذهن علیل و متحجر فریب خوردگان متعصب بود.



عباس آثارش را در کشورهای زیادی به نمایش گذاشت و شهرت بسزایی یافت. نقاشی‌هایش توصیفی رنگارنگ از بن بست وجودی و فلسفی انسان معاصر بود. زمین بایر، دریای آرام و سر به زیر، انسان گم شده، بن بست و قلب‌های سرگردان از پیرنگ‌های اصلی گفتار منقوش او بود. سبک او منحصر به فرد بود و در محتوا ویژه و بی تکرار. دوست داشت و دوست داشته شد. هواخواهان بسیاری داشت و شاگردان زیادی تربیت کرد.

او یک هنرمند به معنی واقعی آن واژه بود و نگاهش به جهان هنرمندانه بود. نقاشی می‌کرد، مجسمه می‌ساخت، طراح گرافیک بود، ساز می‌زد و به اطرافیانش عشق به زندگی و زیبایی می‌بخشید. خانه‌اش را مهمان‌سرای دریسی می‌نامیدند و دایم از دوست و بیگانه پذیرایی می‌کرد. جدایی از مردم برایش امکان‌پذیر نبود و عاقبت جان را در همان راه داد. درِ مهمان سرایش هرگز بسته نشد و در روز چهارشنبه دهم دیماه ۱۳۹۹ پس از سه هفته مبارزه با تاجْوْیش (ویروس کرونا) درگذشت.

هفتاد و چهار ساله بود. یادش زنده و گرامی باد:

بزرگ بود و از اهالی امروز بود و با تمام افق‌های باز نسبت داشت و لحن آب و زمین را چه خوب می‌فهمید...(دوست - سهراب سپهری)

Comments


bottom of page