top of page
Jamshid Shirani

سرگردان

Updated: May 11



































جمشید شیرانی

به میهای چوکونائی ویتز (۱٧٧۳- ۱۸٠۵)


ای نگار، از بس که اندر دلبری دستان کنی

هر زمان ما را به عشق خویش سرگردان کنی

عاشقی با تو خطر کردن بود با جان خویش

زانکه نپسندی تو دل تنها و قصد جان کنی (عمعق بخاری)

امروز

اهلِ مجارستانم

در دِبِرتسِن دیده به دنیا گشوده ام

برهنه،

پیاده،

تا در سیلاب شنا بیاموزم

و از چکاچاکِ شمشیر و غرشِ تُندر

رسم چکامه سُرایی را.

دانوب،

گیسوی پُر شکنش را به توفان

می سپارد

تا

زورقِ خیزآبه ها

به رؤیایی تازه رهنمونش شود،

رؤیای "تربت حافظ"

در دیاری دور

آن سوی دریای پایان

و کوهستان بی امان.

تنها،

خیال

از مرزهای ناممکن

عبور خواهد کرد

تا

در گوش نسیم

بخواند به نرمی:

"آه،

درود بر دیار شاعران

و فرزانگان،

درود بر شیراز..."*

عطر گل های سُرخ

و نشئه ی بی خمارِ شرابِ لعلفام

و طعم آشنای عشق

از آنِ رؤیا خواهد ماند

و من -

مجارِ سرگردان -

امشب

تنها

در میان سیلاب ها،

چکاچاکِ شمشیرها،

و غرش تندرها،

با سینه ی خونفشان

در این چکامه ی بی پایان

همچنان

خواهم شمرد

و

خواهم سرود

دردها را

و

رنج ها را...

* از "تربت حافظ" شعری از میهای چوکونائی ویتز شاعر مجارستانی

Comments


bottom of page