با الهام از غزل شماره هجده ویلیام شکسپیر
روز تابستان نمی خوانم تو را
زآن که والاتر از آنی دلبرا
چون توانم گفت همسانی تو با
آن چه جز یک دم نمی ماند به جا
گُلبُنِ اردیبهشت و فَروَدین
رفت خواهد همره بادِ صبا
چشمِ خورشید ار چه می تابد زمهر
گاه می سوزد نگاهش غنچه را
دستِ پُر مهرِ طبیعت گاه نیز
خالی است از هدیه ی لطف و صفا
لیک شعر من که جانش روی توست
هست تصویر تو را رازِ بقا
آینه، جان است تصویر تو را
همچو تمثالِ تو جان آیینه را
Comments