top of page
jshirani1

دومین تلاش برای عبور [ از مرز]‏

Updated: Jan 4

جمشید شیرانی

پژواک ایران - چهار شنبه سی ام مه ۲۰۱۸



خاویر زامورا شاعر السالوادوری در نُه سالگی به تنهایی برای پیوستن به خانواده اش پای پیاده از مرز مکزیک به آمریکا آمد. بخش نخست سفر او به همراهی پدربزرگش صورت گرفت که او را از السالوادور به گواتمالا برد و به مرز مکزیک رساند. از آن جا به بعد، امّا، وی به تنهایی و با تا مقصد راه پیمود. او اینک بیست و هفت سال دارد و در دانشگاه های برکلی، نیویورک و استنفورد تحصیل کرده است. چند سال پیش، خاویر تصمیم گرفت تا خاطرات روزهای مهاجرت خود را بازبینی کند. بخش نخست را که تنها هشت ساعت و دویست و پنجاه کیلومتر طول کشیده بود در بیست و پنج هزار کلمه به نثر نوشت. پس از دو هفته اقامت در مرز گواتمالا و مکزیک، امّا، پدر بزرگ به السالوادور بازگشته بود و خاطره ها دیگر به نثر در نمی گنجید. از آن وهله به بعد همه چیز تنها در قالب شعر به یاد می آمد. بیست ساعت سفر در یک قایق نامطمئن از گواتمالا به ناحیه ای دور افتاده در اُکساکای مکزیک و از آن جا به مرز آمریکا به کمک چینوی زیبا که خود از یک دسته تبهکار در سن سالوادور فراری بود. عاقبت، زامورا در کالیفورنیا به پدر و مادرش می پیوندد امّا هنوز پس از هجده سال اقامت قانونی و دائمی در آمریکا ندارد. خاویر جنگ را به یاد می آورد، جنگی که از ۱۹۸۰ تا ۱۹۹۲ ادامه یافت و در آن هفتاد و پنج هزار شهروند السالوادور کشته شدند: "همه می گریختیم/ از خورشیدی که بر تیغ های آهیخته برمی تابید/ ماهی که از تفنگِ او پرتو می افشاند". شعر "دومین تلاش برای عبور [از مرز] در سال ۲۰۱۶ در مجله شعر آمریکا به چاپ رسیده است:


در میانِ صحرا که به شنزار

و شنزارِ تنها نمی مانست

در میان اقاقی ها، چلپاسه ها و گرگ های صحرایی،

کسی فریاد زد: "مأمورانِ مهاجرت!" و همه گریختند

در آبراهه ای خشک که چهل نفر در آن خفته بودند،

به هم نگریستیم

و تو در خاک وخُل از من دور شدی.

گنجشک های سیه-طوق و پگاه

بر فرازِ کهورها

دلفریب. از رویِ گَلّه ی پاها

به سوی من دویدی

بر شانه ات پریدم

تا از بارکش های سفید بگریزیم. آن دم بود که تفنگ ها

ما را نشانه گرفتند.

گفتم: "بایست، چینو، خواهش می کنم!"

تا پاهای آن ها که تو را لگد می زدند

به من نخورد

مرا به سینه ات فشردی

و من هرگز سپاست نگفته ام.

چینوی زیبا –

تنها نامی که برای نامیدنت می شناختم –

بدرود ای سینه ی خالکوبیده

میم، سین، سیزده – بدرود

شماره تماسی که به من دادی

آن گاه که به ویرجینیا در شرق رفتی

و من به سان فرانسیسکو در غرب.

ماهی دوبار تماس گرفتی،

بعد، عموزاده ات گفت که فرقه ای که از آن گریختی

در سن سالوادور

تو را در الکساندریا پیدا کرده است. بدرود

بازوانِ آفتابسوخته که جان پناه من بودید، آندم

و هم اینک در برابرِ "مأمورانِ مهاجرت".

Comments


bottom of page