top of page
Jamshid Shirani

داستانکِ بدرود






















جمشید شیرانی

جوان که بودم آدابِ خداحافظی ایرانی برایم هم سرگرم کننده و هم خنده آور بود. مهمان که می آمد زمانِ نه چندان درازی با هزار تعارف و رودربایستی دور هم می نشستیم و دو برابرِ آن زمان طول می کشید تا مراسم پیچیده و هزارلایه ی وداع گفتن به پایان برسد. کار از همان اتاق پذیرایی شروع می شد و به کُندیِ تمام تا پشتِ درِ منزل ادامه می یافت و هر لحظه که تصور می کردی حالا دیگر تمام شد کسی چیزی می گفت و زمان دوباره از سی سال پیشتر آغاز می شد. اگر هوا خوب بود تا پاسی از شب گذشته دَمِ درْ در کوچه می ایستادیم و در احوال روزگار موشکافی می کردیم. گاهی پیش می آمد که همه از سرِ پا ایستادن خسته می شدند و در چند مورد به یاد دارم که جمله به اتاق پذیرایی باز می گشتند و گپ و گفت را در آن جا ادامه می دادند. بعد هم اگر کسی با خودروی شخصی آمده بود حتا پس از سوار شدن به خودرو هم گفتگو ادامه می یافت و دست آخر هم چند قدمی پشت سر خودرو راه می رفتیم تا آن جا که از نظر پنهان شود. پکر به خانه باز می گشتیم و انگار چیزی کم شده باشد.

دوران دانشجویی که از راه رسید ناگهان تمام دوست ها با تو همخانه شدند. دیگر از اتاق پذیرایی و رفتن و آمدن و درود و بدرود خبری نبود. انگار قرار بود با همه دوستانت تا پایان زندگی همخانه بمانی. هشت سال زمان اندکی نبود. آن هم در آن سال های پُر شور و حال جوانی که جاودانه می نمود. فکر می کردی درختی هستی که تمام شاخ و برگ هایش سر جای خودش است. مثل سروِ شیراز هر چهار فصل سبز و سر زنده بودی. و ضمیر منیر دوست جام جهان نمای تو بود در مجلسی که ماهِ رخ دوست گِرد و تمام در آن می درخشید. آن قدر دوستی ها بی غش بود که هرگز نیازی به اندیشیدن در باره ی مفهوم دوستی نداشتی. کافی بود که در آیینه ی رخ دوست بنگری تا تمام معناهای دوستی خودش را بر تو بنماید. مثل همان درخت که همه چیزش سر جای خودش بود. ریشه در خاکِ پُر بارِ وطن داشتی و هوای فارس که پُر از میلِ شکوفه دادن بود. هرگز نخواهم دانست سرِ آن دوستی ها چه می آمد اگر آن رسوایی طاقت سوز در سالِ پیش از پایان تحصیل رخ نمی داد. انقلاب، پایانِ تمامِ بی غشی ها و بی حساب و کتابی ها بود و بوته ای بود برای سنجشِ تمامی آرایه های جان. ناگهان تبرداران به جانِ درخت جان افتاده بودند. شاخه های بسیاری بریده شد که جایش را حفره های ژرف پُر کرد. و دیگر این که برهه ای از تاریخ دوستی سر رسیده بود که در آن تمام عواطف را در بوته ی سوزان آن محک می زدند. جهانِِ سال ۱۳۵۷ کوره ای بود که در آن عشق ها و دوستی های بسیاری سوخت و عشق ها و دوستی های چندی هم چنان آبدیده و رویین تن شد که گویی در خونِ اژدهای انقلاب آبتنی کرده باشد امّا هیچ کس به سلامت از این بوته جان به در نبُرد:

به مُلکِ جَم مشو غَرّه که این پیرانِ رویین تن

به دَستانت به دَست آرند اگر خود پورِ دَستانی (خواجو کرمانی)

همه را دارم با سرعتِ نور در تاریکی می نویسم. به آن رسوایی طاقت سوز درد غربت و پیری را هم اضافه کنید. مثلی، گویا در اصل فرانسوی، می گوید: "هر بدرود اندکی مُردن است". کسانی که درد غربت را چشیده اند می دانند که "بدرود با وطن کمالِ مردن است" به ویژه وطنی که می دانی بازگشتن به آن رؤیایی ناممکن است. چه کار می کنی؟ دوباره بر می گردی به آن درخت که حالا دیگر از ریشه کنده شده است. یک گوشه در خاک غربت آن را چال می کنی تا برای خودت وطنی بسازی کوچک با شمایل آن چه با خود از وطن در قلبت آورده ای. می دانی تاوان این لجبازی کودکانه را خواهی داد و در نهایت می دهی. روز و شب شمایل سازی می کنی امّا همه تصاویری مضحک از آب در می آید. حتا آداب و رسومی را که در جوانی برایت سرگرم کننده و خنده آور بوده است رعایت می کنی. هنوز هم برای بدرقه ی مهمان تا سرِ کوچه می روی و دو دستت را بالا می آوری و تکان می دهی. می خواهی به هر بهایی وطن را در دلت زنده نگه داری تا شاخه های بازمانده بر درختِ بی ریشه ات بی جان نشوند. می گذاری باور کنی که هنوز چیزکی برای از دست دادن هست. هنوز هم می شود چون ابر بهاران در فراق یاران گریست (سعدی) و هنوز هم بدرودِ دوستداران تفریقِ جسم و جان است (یغمای جندقی).

یکی از ویژگی های برجسته ی زندگی در غربت آن است که خیلی زود در می یابی که نه تنها سخنانت بلکه تمامِ وجودت نیز تنها ترجمه ای است از آن چه در پسِ زبان و اندیشه تو است. در می یابی که تو خود هم تنها متنی جاری هستی، متنی که گرچه رازگونه است و به رمز نگاشته شده است هر دم همزمان با نوشته شدنِ متن اصلی ترجمه ی سردستی می شود. ارزان ترجمه می شوی و پس ارزان می فروشندت که:


من ندانم آنچْ اندیشیده‌ای

ای دو دیده! دوست را چون دیده‌ای؟

ای گرانجان خوار دیدستی وِرا

زانکْ بَس ارزان خریدستی وِرا

هرکه او ارزان خَرَد ارزان دهد

گوهری، طفلی به قرصی نان دهد (مولوی)


نمی دانم حال و روزِ گوتفرید بن، شاعر و پزشک آلمانی، در هنگامِ سرودنِ شعرِ "وداع" چه بود. حالا پس از هفتاد سال که از مرگ او می گذرد انگار خودم این شعر را برای دل خودم سروده باشم:


می انباریَم چو خون زخمی تازه را

نشان خویش می نهی بر این قرحه

و می گستری چنان چون شب

و آن دم که مرغزار مزرعی از سایه می کشد بر سر،

می شکوفی تو همچون سُرخ گُلی در بوستان

تو ای یگانگی پیری و خُسران

تو ای نیاز زنده ماندن آن زمان

که می میرد آرزوهامان

زیاده دانستی و زیاده رنج کشیدی.

ز خود بیگانه زودا از جنون هستی

می رانی جهانی را کِه ت به کف اندر است

خسته از فریبِ حواشی که هیچ یک در نمی آمیزد با من

وزآن ژرفا برنمی خیزد هیچ آیتی

پس می بایدت سکوت بر شانه نهادن و فرود آمدن تا

شباهنگام و اندُه و سرخ گُلانِ دیرآ.

زمانی می اندیشی به این، می اندیشی به افسانه ی خویش

تو بودی آیا؟ آه که چه از یاد برده ای خود را

این تصویر تو بود؟ مگر این پرسش تو نبود، کلامت

نور آسمانی ات که از آن تو بود؟

کلامم، نور آسمانی ام زمانی از آنِ من بود

کلامِ من، نور آسمانی ام، اینک ویران و تباه.

بر هر آن که چنین افتد بباید که خویش وانهد وزآن پس دست بنیازد بر ساعاتِ شده.

روزی واپسین:

تا دیرگاه شعله می کشد این روز

حجره های فراخ، آبی می بردت تا آرزوی دیرین

مِهین نوری می خروشد گرداگردِ کُهن بُنان

و می آفریند در سایه بازتابی همگونه را

هیچ از میوه ها و هیچ سنبله از گندمزاران

و نه حتی از دُرودن هیچ بِنمی پُرسد

او به کار خویش اندر است و می آزماید پرتوش را بی هیچ یادآوردی -

همه چیز اینک بر زبان آمده است (نقل از خیال ناب. ترجمه جمشید شیرانی و ا. مازیار ظفری)

コメント


bottom of page