top of page
jshirani1

خیال ناب (بخش نخست - پیشگفتار و برخی از اشعار)




خیال ناب

ترجمه گزیده ای از اشعار، نثر و مصاحبه ای از گوتفرید بن شاعر و پزشک آلمانی ١٩٥٦- ١٨٨٦

جمشید شیرانی و ا. مازیار ظفری

The Pure Image: Persian translation of selected poems of Gottfried Benn, German Poet and Physician 1886-1956 – Jamshid Shirani and A. Maziar Zafari


تقدیم به میترا و پرویز ظفری

و با یاد پوراندخت و حسین شیرانی


پیشگفتار


گوتفرید بن بی شک یکی از برجسته ترین شاعران و نماینده تمام عیار مکتب اکسپرسیونیسم در ادبیات معاصر آلمان است. عناوینی که وی پس از مرگش از طرف مطبوعات آلمان دریافت کرد شاهدی بر اهمیت موقعیت ادبی او در آلمان معاصر می باشد. برای نمونه وی را " تنها نماینده ی قابل عرضه در سطح بین المللی شعر آلمان"، " بالاترین مقام ادبی آلمان معاصر"، " مردی که بیش از هر کس دیگری بر ادبیات پس از جنگ آلمان تأثیر نهاده"، و " یکی از بزرگان ادب اروپا" نامیده اند. حتی پس از جنگ جهانی دوم نوعی گرایش زبانی - فلسفی در شعر آلمان به وجود آمد که به "مکتب بن" مشهور گشت. اما به علت هواداری موقتش از حزب نازی در سال ١٩٣٣ و انتقاد از مهاجرت هنرمندان به خارج از کشور برخورد منتقدان با شعر او اغلب برخوردی احساسی و در حد تبرئه یا محکوم کردن تمایلات سیاسی او بوده است. علاوه بر این، اوج خلاقیت و نوآوری بن به سال هایی مربوط می شود (دهه ی ١٩٣٧ تا ١٩٤٧ میلادی) که آلمان معاصر و جهان مایلند آن را به گونه ای به دست فراموشی بسپارند. همچنین بلافاصله پس از جنگ جهانی دوم، منتقدان اروپایی با تمام وجود مشغول تبلیغ رئالیسم و گرایش به سوسیالیسم بودند و نمونه های دیگر عرضه ی هنری را که فاقد پایگاهی اجتماعی و "مسئول" هستند محکوم می نمودند. جنگ دیرپای لوکاچ با اکسپرسیونیسم شاهدی بر این تعارض بوده است. بنابرهمین دلایل، تأثیر واقعی بن بر شعر پیشرو دهه ی ١٩٦٠ را شاید هرگز نتوان به طور کامل دریافت.

شعر بن مانند دیگر نمایندگان جنبشِ اکسپرسیونیسم، مانند تِراکِل و لاسکِر شُولِر، بازتابنده ی درک حساس شاعر از بحران عمیق اجتماعی اروپا در سال های پیش از جنگ است. در این زمان، سرگشتگی، نومیدی، بی هویتی و مرگ بر زندگی آلمان و اروپا سایه افکنده است و ارزش های اخلاقی همه از میان رفته اند. بنابراین هیچ چیز پایدار نمی نموده، نظمی موجود نبوده، انسجام فکری ناممکن به نظر می رسیده و همه چیز گسیخته و تکه پاره جلوه می کرده است. همین واقعیت های برونی مستقیماً در برخورد با عواطف و احساساتِ شاعر زبان ویژه و ظاهراً نامنسجم اکسپرسیونیسم، یعنی زبانی غیر معمول، بی قافیه و تکه پاره از نقطه نظر دستوری، را رقم زده است. اما اهمیت زبان و شعر بن دقیقاً در استفاده از همین از هم گسیختگی در بیان سرگشتگی های روحی انسانِ بی هویت در جامعه ای در حال انقراض بوده است. وی هنرمند را جانشین خدایان اساطیری و پیامبران و موظف به شناخت شکستِ تاریخی انسان می دانسته است. شاعر با چنین رسالتی می بایست دوباره واژه های تهی شده از مفهوم را در قالبِ شعری رها شده از قیدها و قراردادهای بی ارزش معنا بخشد و در جریان آفرینشِ هنری، خود و خواننده را از چنگال تباهی رها نماید.

در این مجموعه سعی بر آن بوده است تا با ارائه ی اشعاری از دورانِ مختلفِ زندگیِ هنری بن، اندیشه و سیرِ تکاملی سروده های او به خواننده معرفی شود. با این همه به علت اهمیت ویژه ی شعرِ بن در محدوده ی سال های ١٩٣٧ تا ١٩٤٧ بیشترین تعدادِ شعرِ برگزیده در این کتاب از همین دوران است. این اشعار متعلق به دورانِ شکوفایی هنری بن یعنی اوج تنهایی و مخفیانه نوشتن های او است و اغلب همان هایی است که در مجموعه ی "اشعارِ ساکن" با شمارگانِ پنج جلد در سوییس چاپ شد و موجب بازگشت او به صحنه ی ادب آلمان گشت. فرض اول در ترجمه این اشعار وفادار ماندن به مفهوم و فضای کلی شعر بوده است، گرچه در این میان موسیقی کلام و نوآوری های زبانی منعکس نشده باشد. با این امید که نارسایی های ناگزیر ترجمه از عظمتِ کلامِ این شاعر نوآور نکاسته باشد. همچنین، نمونه ای از نثر گوتفرید بن نیز برای معرفی شیوه ی نگارش و تصویر پردازی او در چهارچوبِ تفکّرِ اکسپرسیونیستی تقدیم شده است. ترجمه گفتگوی بن با رادیو برلن پایان بخشِ این مجموعه است. این گفتگو روشنگرِ دیدگاه های مهم بن در رابطه با هنر و جایگاهِ برجسته آن در اجتماع معاصر است و به درکِ بهترِ اندیشه های او در قالبِ شعر و نثر کمکِ شایانی می کند.


اشعار


مینای کوچک


راننده ی مغروق را

بر میزِ تشریح پرتاب کرده اند

و کسی

مینای بنفشی در میان دندان هایش

فرو برده است.


همچنان که

زبان و کامش را از درون سینه

به چاقویی بلند می دَرَم

گویی به گُل رسیده باشم

چرا که گُل به درون مغز در کنار لاشه سُر می خورد.


گُل را در حفره ی سینه

در میان تراشه ها جا می دهم

و سینه را می دوزم.

خود را سیراب کن

در درون گُلدانت!

سبک بیارام

ای مینای کوچک!



نوجوانی دلپذیر


دهانِ دخترکی که دیر زمانی در میانِ نیستان

رها شده

فرسوده می نماید.


سینه اش را که می گشایند

مِری اش سوراخ سوراخ است

و سرانجام در زیرِ پرده ی حاجز

لانه ی بچه موش ها را می یابند.

خواهرکی جان سپرده

و دیگران از جگر و کلیه اش ارتزاق می کنند،

خونِ سرد را می نوشند و

نوجوانیِ دلپذیری را در آن جا سپری می کنند.

و مرگ شتابان و نوشین آنان را نیزدر آغوش می کشد:

همه با هم به درونِ آب پرتاب می شوند،

آه، چه فریادها می کشند

آن پوزه های خُرد!


دورِ تسلسل


تنها دندانِ آسیای فاحشه ای غریب - مُرده

با طلا پُر شده است.

دندان های دیگرش گویی با قراری قبلی

در سکوت کوچ کرده اند.

مَردِ مُرده شوی طلا را از جا کنده، به رَهن می گذارد

تا به مجلس رقصی رود

زیرا به زَعمِ او:

"تنها خاک باید به خاک بازگردانده شود."


مرد و زن از میانِ بخشِ سرطان می گذرند


مرد:

در این ردیف زهدان های پوسیده و

در آن یکی پستان های گندیده قرار دارند.

تختی بویناک در جوارِ تختی دیگر.

ساعتی یک بار خواهران زخمبندها را عوض می کنند.


بیا به آرامی این روانداز را بردار.

توده ی چربی و تنابه ی زشت را بنگر

که زمانی برای مردی ارجمند بودند و

معنای وجد و وطن.


و زخمِ این پستان را بنگر

تسبیحِ بخیه ها را لمس می کنی؟

نترس، لمسش کن، گوشتش نرم و بی درد است.


در این جا زنی هست که به اندازه ی سی نفر خون می فشاند

هیچ کس این قدر خون نمی تواند داشت.

کودکی را از زهدان سرطانی اش بیرون کشیده اند.


می گذارندشان تا که بخوابند. تمام روز، تمام شب. به تازه واردها می گویند:

خواب بهبودتان می بخشد

امّا روزهای یکشنبه آن ها را برای ملاقاتی ها

بیدار می کنند.


چیزکی می خورند

گرده هاشان زخمی است. مگس ها را می بینی؟

گاهی خواهران زخم ها را می شویند، همان گونه که

نیمکت ها را.


این جا گور در جوار هر تختی دهان می گشاید

و تن با خاک همسر می شود.

آتش خاموش می شود و شیره ی جان سرریز می گردد.

زمین فرا می خوانَدِشان. (١)


این جا تسلایی نیست


هیچ کس بر کرانه ی جاده ام گام نخواهد نهاد.

بگذار شکوفه هایت بپژمرند.

جاده ام جاری است و تنها می رود.


دو دست پیمانه ای بس خُرد است

و قلب، تَلی کوچک تر از آن

که بر آن بتوان آرمید.


با تو هستم،

من همیشه در کنارِ ساحل می زیم

در بارشِ شکوفه های دریا.

مصر در مقابل قلبم قرار دارد

و آسیا در آن جا طلوع می کند.


یکی از بازوانم هماره در آتش است

و خونم خاکستر.

همیشه در فراسوی سینه ها و استخوان ها

و به سوی جزایرِ تیرِنی ناله سر می دهم:


درّه ای با سپیدارهایی طلوع می کند.

ایلیسوسی با کرانه هایی سبز.


بهشت و آدم و زمین

سرشارند از پوچی و موسیقی. (٢)


آن کاو تنهاست


آن کاو تنهاست رازآلوده نیز هست

هماره استاده در مسیرِ تصاویر،

و در آفرینش و نطفه نشانی اش

حتی سایه ها هُرمشان را ترسیم می کنند.


تمامی سطوح را در خود می پوشاند.

فکور و سرشار و آینده نگر.

چیره بر هلاکِ هر چه انسانی ست.

مایه می بخشد و بارور می کند.


به نشانی زمینِ آغازین را در می یابد

در هیأتِ دیگرگونه اش

و پس، نه امر به مُردن دارد و نه داعیه ی شدن.

کمال خموشانه در او خیره می نگرد.


تورین


"من با پاپوش های پاره ره می سپُرم"

نابغه ی بزرگ جهان این را

در واپسین نامه اش نوشت

پس او را به تیمارستانی در یِنا بردند.

نمی توانم کتابی بخرم.

در کتابخانه می نشینم.

یادداشت بر می دارم و سپس به دنبال غذای حاضری می گردم.

روزها در تورین چنین اند.

زمانی که تباهی عظیم اروپا

شهرهای پو، بایرویت، و اِپزوم را در خود فروکشید

او دو یابویِ درشکه را در آغوش کشید

تا آن دم که صاحبخانه او را به درونِ منزل بُرد. (٣)


تنهاتر هرگز


هرگز آن گونه که در مُرداد تنهاتر نبوده ام:

ساعتِ اِکمال. (٤)

با شعله های سرخ و طلای پیرامُنَش.

امّا کجاست هوای گُلگشتت؟


دریا ها روشن، آسمان صاف

مزارع پاکیزه و آرام می درخشند

امّا چه شد پیروزی و نشانه هایش

در سرزمینی که نایبِ آنی؟


آن جا که هر چیز از روی بخت برهان خویش است

و در بوی شراب و نهانآوا (٥)

چشم انداز و سلسله دیگرگون می شود.

تو امّا

در رکابِ جانی -

هم او که دشمنِ بخت است.


همراهان


تا آن دم که خویشتن را به فراموشی بسپاری،

نیروها چنان می رانندت،

تا در هزارتوی راه-غارها (٦)

استحاله شوی.


احساسی دیگرگونه

شعله ی خُردِ مشعل ها

کورمال می روی و دیوارها

غریب و سردند.


گذری تنها که به هیچ چیز در گذشته نمی ماند

آخرین هاشان، دیرآموخته ها،

همراهانت،

ترکشان گفته ای،


برای که و برای چه نیرویی؟

ساحل را نمی توانی دید،

تنها رنج از آنِ توست،

که آگاهت می سازد

و آن چه با تو می گوید

سال ها بعد شاید به یاد خواهی آورد

هر چند آن دم که در می یابیش

همراهت دیگر در سکوت فرو رفته است.


آیا دشوارتر نیست؟


آیا اندوه جانکاه تر نیست:

دیوارهایی از سنگ، از شیشه،

اطاق هایی برای غذا خوردن، برای خواب -

آیا بارِ این ها را بر دوش می کشی؟


آیا همه چیز به پایان نخواهد رسید،

سایه های صخره ها، و سنگ

فضا را بر تو تنگ نخواهد کرد

تا در آن محبوس گردی؟


آیا به تمامی رنج ها،

به نیروی ویرانگر نمی اندیشی

در جامه ی جشن،

در نور شبانه ی مشعل ها -


در غروب - شکستِ کامل

بر نیمکت باغ

- نفس بریده، خشک زده -

در غروب -، دل آشوبه

هر چیز در درست-پیمانی وداع می گوید،

و آن چه در تو ماناتر است

سرکوبت می کند و

رنج های تازه بر تو می تازند.


بودنی بی آسایش و بی خواب،

اضطرابی بی پایان:

آیا در آن زمان نمی اندیشی

کاین اندوه فرمانی مُقدّراست؟



بی کار (٧)


هیچ به جز اطاعتِ از فرمان نمی خواستی،

از آن که دو ملت در تو یکی شدند؛

در پسِ ساعات دور، قلّه ها و دشت های مسطح،

ابزارِ چوپانان، شکارافزار، دست های بذرافشان

اشتیاقی چنان برانگیختند که واقعیت را انکار نمود - :

”به پس، به پس، تا آنجا که آب در سکون است و

بخت از بختِ گل های سرخ می شکفد بر کرانه ی رود."


توجه، آزمایش، گردآوردنِ تصاویر-: واژه ها،

در بر دارنده ی پیوندها، معانی آزموده:

بودنی به سامان: اشعار -: تنها مأمنِ

خویشانِ بسیار و نامحتمل، گریزگاهی در خیال، گذرگاهِ آغازین -

”به پس، به پس، تا آنجا که آب در سکون است،

تو خاطره ی کرداری ازلی هستی."


صیادان، کشاورزان، شبانان

می خروشند با ابزارِ نیاکانشان،

تو ناشنیده می انگاری، می بینی اَشکالِ زیبایی را

که جهان آشتی می دهد،

اَشکالی جاودانی و بی زمان -:

گر چه سال ها بعد هنوز در وجودت رنجِ ساعاتی را می بری

که آن اَشکال را پذیرفتی و تجربه کردی."


ناخوش، نیازمندِ هنر، ماندن علیرغم فساد،

در آن جا پیوندی شکل می گیرد و هشیار می کند؛

گرچه در اندیشه ی قدرت های جهانی

می بینی، در با شکوه ترین اَشکال،

مرگِ منحط را با شاخه ها و گل های آراسته اش -:

آن کس که از ویرانی بُگریزد

هرگز بر مُقامی نخواهد ایستاد

"که در آن بخت از بخت گل های سرخ می شکفد بر کرانه ی رود."


تک گویی


دل از خلط، دِماغ از دروغ آکنده است

ملت های برگزیده، ابلهانِ یکی دلقک

به بازی، طالع بینی، کوچِ پرندگانی

که فضولات خویش را نشانه می گیرند! بردگان –

از سرزمین های سرد و دیارانِ سوخته،

و بردگانِ انباشته از انگل

سیلِ گرسنگانی که به تازیانه رانده می شوند:

و آنگه غرورِ برآماسیده، با نرمه ی پرهایش،

گَری، در ریشِ پیامبر!


آه نوادگان اسکندر و المپیا،

بی ارج ترین ها!

به تنگه ی بُغاز چشمکی زدید و

تمام آسیا را در نوردیدید! طبّال ها، شیپورچی ها،

با قراولان، چاپلوس ها، لشگریانِ کلاه پوش،

طعنه زنانِ ناکس! متملقان: - در بهترین صندلی در

مسابقات و در مراسم اعدام! کسی ریشخندی نمی کند!

چاپلوس ها، ماجراجویان، نشان ها، بازوبندهای پهن -

و نوارهایی که رویا و جهان را به حرکت در می آورد:

پاچنبری ها از نابود شدنِ ورزشگاه ها اطمینان می یابند،

راسوها گلزارها را لگدمال می کنند،

چرا که هر بویی، جز بوی عفنِ نشیمنِ خودشان

به جنونشان می کشد! – خیکی ها

غزال ها را دنبال می کنند،

شتابان همچون باد، چهارپای زیبا!

پس آندم همه چیز وارونه می شود:

چاله چشمه را می آزماید، کِرم پیله را،

قورباغه به دهانِ بنفشه تف می کند

- جل الخالق! – و شکمش را بر سنگریزه صیقل می دهد:

گَلّه ی قورباغه همچون مظاهرِ تاریخی!

رّدِ پای بطلمیوس مانند نشانه ای از دزدان بر خانه ها،

موش همچون دارویی برای طاعون.

آدمکش ها برای کشتار ترانه می خوانند. خبرچین ها

هرزگی را از مزامیر بیرون می کشند.

و این زمین به لکنت با ماه سخن می گوید،

سپس دامنی از جشنِ اردیبهشت به تن می کند،

بعد گُل ها را فرصت خودنمایی می دهد، ذرّت ها را می خشکاند،

نه مجال آروغ زدن به آتشفشان می دهد، و نه می گذارد ابر ها

مخلوقاتِ فاسدش را به شیره ای گزنده بیازارند و بسوزانند -

آه این بازی میوه های زمین و گُل های سرخ

به قلمرو شیطان سپرده می شود،

مغز اسفنجی است، و سینه رگبارِ دروغ

همان پیش - گفته که تمامی معیارها را تحریف نمود!

مُردن یعنی رها کردن آنچه قابلِ حل نیست،

تصویرهای جاودان ناشده،

این که بگذاری رؤیاها در

منافذِ این جهان سرگردان بمانند و گرسنه -

عمل کردن اما خدمت کردن است به حقارت،

کمک کردن است به شرم، به همبستگی،

این راهِ حلِ متفکرانِ بزرگ،

خواهش های نهانیِ رویاها به سودجویی، ظاهر سازی، ارتقاء مقام و

شهرتِ پس از مرگ تسلیم می شوند

حال آن که فرجام کار، مثل پروانه ی لرزانی،

و بی تفاوت مثل پوکه ی شکسته ی بمبی در همین نزدیکی،

فرجام دیگری را اعلام می کند -

شبی، صدایی، قوسی، دفعتاً فضای تفرجگاه را درنوردید

من آن جا ایستاده بودم - : آوازی،

تنها طرحی شتابزده، سه نُتِ نوشته،

فضا را پُر کرد و این چنین شب را

آکند، باغی از سایه ی انباشته را،

و جهان را آفرید و سَرَم را بر تختی در گرداب نهاد، درد آلوده،

ضعفِ متعالیِ تولدِ هستی -

یک صدا، تنها قوسی - : تولدِ هستی -

تنها قوسی، و حزم باز می گردد و

همه درها را می بندد: واقعیت، رؤیاها...

در تاجی ساخته از مغزهای مخملی

تنها گل - دانه های تب آلودِ آشفته

متفق می مانند:

" به اصول وفادار بمانید " و " تا آخرین نفس

به پیش روید "، " سرما پولادتان می کند"

این را دریاچه های شورِ ماده ی ازلی می گویند؛ و نیز

از جانبِ همان ها دگردیسی حاصل می شود؛ نسلِ منحطِ احشام

می پوسد، واژه ی تجزیه برایشان رایحه ای بهشتی دارد -

کرکس ها از پیش به گردش در آمده اند، عقاب ها هنوز گرسنه اند!

اشعار


با نام او که می بخشد زمان را

در سرنوشتِ نسلی که ازآنِ آنی

با چشمانی بی پرسش نظر بیفکن

بر لحظه ای که نگاه را فرو می پاشد،

همه چیز به سردی در دیده می خلد

و پیوندهای کهن را از هم می گُسَلَد،

تنها یک راه وجود دارد:

در شعر است که هر چیز به گونه ای صوفیانه در واژه مهار می شود.


بر خاک - توده ی ویرانه های بزرگ جهان،

بر کوهِ زیتون، که ژرف ترینِ جان ها بر آن آزُرد،

با گذار آنژوها از پوسیلیپو

و خونِ ریخته ی اِشتاوفِرها و کین خواهی شان:

چلیپایی نو، بیدادگاهی نو

اما جایگاهی بی خون و چوبه ی دار تنها در شعر است که

تجسّم می یابد

دوک ها آهسته می گردند: الهه ای آواز می خواند.


با نام او که می بخشد زمان را،

تنها تردیدی، چنان که سایه ای بگذرد و سالی به پایان رسد،

هر چند ترانه ی زمانه نامکشوف بماند -

سالی بر خاکپُشته های تاریخِ جهان

آوارِ بهشت و آوارِ قدرت،

و اینک زمانِ تو فرارسیده است: شعری

از درد و شب

در گفتگویی با خود. (٨)


ابیات


اگر روزی خدا، ژرف - اَندَر (٩) و ناشناس،

در وجودی تجسّم می یافت و با زبان او به سخن در می آمد،

همه گفتارش همین ابیاتی می بود که تا نهایت

سوزِ دل در آن جای دارد،

قلب ها همه در دوردست ها روانند

لیکن شعر است که همچنان از سینه به سینه ره می سپُرد،

و آیاتش همچنان که از دهانی به دهان دیگر می روند،

جدالِ آدمیان را تاب می آورد

و از زور و تبه کاری دیرتر می پاید.


ترانه ها، نیز، آن هایی که قبیله ای کوچک خوانده است

سرخ پوستان، یاکی ها با واژه های آزتکی،

در رنجِ دیرپایی که از آزِ سپیدپوستان می برند،

همچنان چون اشعارِ لطیفِ روستایی بر جای خواهند ماند:

"بیا، فرزندم، آراسته به هفت خوشه ی زرّین،

بیا، فرزندم، با گردنبند و دانه های یشمین،

خدای ذرّت با چوبدستِ مرتعشش مزرعه را برای روزی دادن به ما آماده می کند

و تو پیشکش ما به او.

زمزمه ی عظیمش، در تسلیم و بندگی،

او که سفرهایش را به روح می بخشد -

دم، بازدم، حَبسِ نَفَس - رسمِ تنفس

این گونه مرتاض کفّاره می دهد -

نَفسِ عظیم، رؤیای کامل، در قلبِ هر یک خانه می کند،

با او که در سکوت وقف می کند

خود را در مَزمورها و نیایش ها

و هر کرداری را به سُخره می گیرد و زمان را انکار می کند.

دو جهان در بازی و تعارض،

تنها انسان است که هنگام لغزش سقوط می کند.

او را توانِ زیستن در لحظه نیست،

گرچه وجودش همه مدیونِ آن است،

قدرت در ته نشینِ حُقّه های کثیفش زایل می شود

حالیا شعری رؤیای مردمانی را رقم می زند

در واژه و آوا به آنان جاودانگی می بخشد

و می رهانَدِشان از چنگالِ پستی. (١٠)









Commentaires


bottom of page