top of page
jshirani1

ترجمانِ جلال (۱٦): زندگی و رنج های جلال آریان












کین سیاوش


نگه کن که خون سیاوش که ریخت

چنین آتش کین به ما بَر که بیخت (فردوسی)


ماجرای شگفت انگیز بعدی جلال انگار صاف از درون صفحه های پیر شاهنامه بیرون آمده بود. این همان تکرار تاریخی بود که قرار است بار نخستش غمنامه و بار دومش نمایشی مضحک باشد. البته هیچ بعید نیست که همین اظهار نظر خودش چیزی بیش از اظهار نظری مضحک نباشد که با منقاش آن را از درون جزمیت تاریخ به عنوان یک "حقیقت" بیرون کشیده باشند. تا آن جا که من می دانستم سرنوشت انسان ایرانی دایره ای معیوب از غمنامه های تکراری و پایان ناپذیر بود. در اردیبهشت سال ۱۳٥٥ قرار بود برای عروسی ثریا به تهران بروم. ثریا را دوست داشتم چون دختری امروزی و فهیم بود و زندگی در پاریس وقار و آگاهی خاصی به او بخشیده بود. او پس از تحصیل در رشته هنرهای زیبا به ایران بازگشته بود و در وزارت فرهنگ و هنر مشغول به کار بود. داماد، دکتر خسرو ایمان، هم کارمند جوان اداره برنامه و بودجه و بسیار متین و با ذکاوت بود. خسرو نوه ی سناتور انتصابی دکتر فخرالدین ایمان (متخصص مغز و اعصاب از سوییس) و همسرش منورالسلطنه زند والا بود و در یک سالگی، سیاوش پدرش را از دست داده بود وبا «ناپدری» اش، سرهنگ دیوان لقا رابطه ی بسیار خوبی داشت. برنامه ی حضور من در عقد و عروسی با شکستن پای جلال کمی تق و لق شد و عروس و داماد هم مرتب برنامه ها را تغییر دادند تا جایی که عاقبت حضور من در این مراسم منتفی شد. امّا بعد از عقد کنان و فاجعه ای که در روز عروسی اتفاق افتاد جلال با پای گچ گرفته از آبادان عازم تهران شد و من هم چند روز بعد از شیراز به دیدار او رفتم. عقدکنان خیلی ساده در منزل انجام شده بود امّا عروسی که در حیاط بزرگ منزل یکی از دوستانشان با حضور عده ی زیادی از آشنایان و فامیل در حال برگزاری بود با یک اتفاق باور نکردنی از نوع آریانی-ایمانی نیمه تمام مانده بود. حاصل کار هم در اغما رفتن ثریا، ناپدید شدن خسرو و سکته کردن "ناپدری" خسرو، سرهنگ راهنمایی و رانندگی جناب عباس دیوان لقا، بود. داستان به این گونه بود که درست در اوج شور و حال عروسی، مردی شیرین عقل برّه ای را به مجلس آورده و همان جا پیش چشم مهمان ها و عروس و داماد سر بریده بود و بعد آن را دور سرش چرخانده بوده تا خون همه جا از جمله روی سر و لباس عروس خانم نازک دل و داماد زود رنج بریزد. در پایان هم گفته بود که این خون برادر من سیاوش است که شماها بیگناه او را کشته اید و بعد تهدید کرده بود که همه تان تقاص پس خواهید داد.


به یزدان که تا در جهان زنده ام

به کینِ سیاوش دل آگنده ام (فردوسی)


مرد جوان بعد با راننده ای "لندهور" که با فولکس واگن او را به مجلس عروسی آورده از آن خانه رفته بود. این دو نفر را افراد خانواده شناسایی کرده بودند. مرد جوان شهروز ایمان عموی خسرو و برادر کوچک سیاوش بود و آن راننده هم محمد کوه گرد بروجنی معروف به "اوسامد" خانه شاگرد مرحوم سناتور. پدر خسرو، سیاوش پسر اول سناتور، هم ظاهراً بیست و سه سال پیش، در بیست و چهار پنج سالگی، در رودخانه کرج جلوی چشمان همسرش فرخ وفا و پسر یک ساله اش غرق شده بود گرچه جنازه اش را هرگز پیدا نکرده بودند. سیاوش یک شاعر یاغی بود که در بیست سالگی از خانواده ی پول پرست و اشرافی خود بریده بود و در شمال کرج در باغ دور افتاده ای زندگی می کرد و ارادت کیش اشوزرتشت شده بود. خوشبختانه تا من رسیدم ثریا از شوک عصبی بیرون آمده بود، خطر مرگ از سر خسرو گذشته بود و جلال در یک تلاش بی وقفه کل معمای سوگ سیاوش را حل کرده بود.


یک روز از زندگی دایی جان جلال


شاهِ تُرکان سخنِ مدعیان می‌شِنَوَد

شرمی از مَظلَمِه ی خونِ سیاووشش باد (حافظ)


تنها سه روز دیر آمده بودم ولی آن قدر در همان سه روز اتفاق های پیچیده افتاده بود که باورم نمی شد این همه رویداد در این ظرف کوچک زمان بگنجد آن هم سه روزی که بیش از نیمی از روز اول آن در سفر گذشته بود و آن هم با پای شکسته ی جلال. من، چند روزِ بعد را نزد پدر در خانه ی اجاره ای او در خیابان بهار و در آپارتمان جلال که در طبقه ی بالای آپارتمان فرنگیس بود گذراندم. سعی کردم به او که پایش در گچ بود کمک کنم ولی حتا با پای سالم هم نمی شد به گرد او رسید. وقایع روز نخست به گزارش جلال این گونه بود:


۱) جلال با آن پای شکسته با پیکان فرنگیس به سراغ سرهنگ دیوان لقا، خاله ی خسرو (ژیلا) و بعد مادر بزرگ خسرو (لی لی) رفته بود. از سرهنگ و از ژیلا چیز زیادی دستگیرش نشده بود ولی گفتگو با مادر بزرگ مسایلی را در ارتباط با زندگی و شخصیت سیاوش روشن کرده بود. از لی لی خانم آدرس کلثوم سلطون، کلفتِ سیاوش در باغ کرج، را هم گرفته بود.

٢) بار دوم که سراغ سرهنگ رفته بود، مادرِ خسرو، فرخ، را هم دیده بود که شاهد مرگ سیاوش محسوب می شد. فرخ ابتدا با جلال گرم گرفته بود امّا در ادامه از سئوال های ستوان کلمبویی جلال حسابی کلافه شده و قهر کرده بود.


۳) در بیمارستان چیزهایی هم از دکتر راسخ، همکلاسی دارالفنون سیاوش، شنیده بود. این که سیاوش در سال ۱۳۳۱ از خانواده جدا شده و به باغی در کرج رفته بود و در آلونکی با فرخ (دختر خواهر ناتنی اش لی لی و دختر برادر زاده ی ناتنی دکتر ایمان، احمد وفا) زندگی می کرد. شاگرد اول کنکور و دانشجوی پزشکی از خانواده ای پول پرست، از دانشگاه و از تمام اجتماع بریده بود و به کیش زرتشتی در آمده بود تا با عشق و قناعت زندگی کند. سال بعد خسرو به دنیا آمده بود. بعد هم درست روز ٢۸ مرداد و در میان قیل و قال کودتا در رودخانه غرق شده بود بی آن که پیکر بی جانش پیدا شود. فرخ با چشمان خودش صحنه ی غرق شدن او را در رودخانه ی کرج دیده و گزارش کرده بود. دکتر راسخ نشانی اوسامد را به جلال داده بود.

۴) بخش بعدی کارِ آن روزِ جلال پیدا کردن کلثوم سلطون در مسجدِ کوچه حاج رضا معزز بود. جلوی مسجد، ماشین خسرو را بدون سرنشین و با یک چرخ در درون جوی آب پیدا کرده بود. کلثوم سلطون حالا نظافتچی مسجد بود. در ملاقات با او جلال دریافته بود که بیست سال پیش یا بیشتر زبان این زن بدبخت را بریده بوده اند و زبانی برایش نمانده که از زیرش بتوان چیزی بیرون آورد.


رقیب با تو به گفتار و ما چو شمع از دور

زبان بریده به حسرت نشسته خاموشیم (اهلی شیرازی)


٥) مأموریت بعدی جلال در آن روز خجسته دیدار با لندهور بود در منزل اشرافی خانم منورالسلطنه ایمان (زند والا) مادر بزرگ پدری خسرو. امّا این اوسامد بروجنیِ ختم روزگار پیش از آن که دایی جلال فرصت صحبت کردن با او را پیدا کند جلال را به منورالسلطان تحویل داده و خودش فلنگ را بسته و ناپدید شده بود.


٦) زوجه ی سناتور دکتر ایمان سیر تا پیاز فریب خوردن سیاوش و ازدواجش با فرخ در حالی که از سروان دیوان لقا حامله بوده و بعد سر به نیست شدن سیاوش و ازدواج فرخ با پدر واقعی فرزندش را برای جلال تعریف کرده بود. هنگام خروج از منزل، جلال سری هم به شهروزِ مجنون زده بود که در اتاقکی در گوشه ی حیاط در غل و زنجیر بود. شهروز با افتخار به او گفته بود که انتقام خون سیاوش را از سودابه و گرسیوز گرفته است.


چون سیاوش سالم از دریای آتش بگذرد

مرکب نی گر بود در زیر ران دیوانه را (صائب تبریزی)


۷) جلال که از فرار کردن اوسامد خیلی ناراضی بود تصمیم گرفت که این بار او را در آشیان خودش غافلگیر کند و شبانه عازم منزل او شد. اوسامد منزل نبود ولی در آن جا ماهی گنده ای به تور جلال افتاده بود که همانا احمد وفا برادر زاده ی ناتنی دکتر ایمان (از یک پدر و دو مادر) و همسر سابقِ لی لی خانم و پدر فرخ بود. احمدِ مست و لایعقل چیزهایی به جلال گفته بود از جمله این که او برادرِ ناتنی سرهنگ دیوان لقا است. بعد سر و کله ی اوسامد هم پیدا شده بود و او هم برادر ناتنی سرهنگ از آب در آمده بود. این جا بود که من دیگر جوش آوردم و حسابی از این داستانِ هزار وجهی گیج و منگ. عجب خانواده ی غریبی بود. معلوم نبود چگونه این همه ناتنی در یک خانواده جا می گیرد. پیشنهاد کردم که جلال این داستان را به عنوان پاورقی برای مجله سپید و سیاه بفرستد. امّا او بلافاصله گفت که هرگز چنین کاری نخواهد کرد چون هیچ کس این داستان را باور نخواهد کرد. گفتم خوب اگر باور نمی کنند به عنوان ترجمه از یک نویسنده خارجی برای تهران مصوّر بفرست. محل نگذاشت. بگذریم.


۹) با آمدن اوسامد با بطری عرق و مست کردن او اصل داستان با تمام جزییاتش برای جلال مشخص شد. در واقع جلال مثل یک پیمانکارِ درست و پیمان کاری را که بیست و سه سال نیمه کاره رها شده بود در کمتر از یک روز به پایانِ هرچند ناخوشی رسانده بود. روزی که با حساب سیّاره ی زهره می توانست ٥۸۳٢ ساعت زمینی به درازا کشیده باشد. نقطه، سرِ خط.


۱۰) باغ سیاووشان


گه به بستان اندرون بستان شیرین بَر کِشد

گه به باغ اندر همی باغ سیاووشان زند (رشیدی سمرقندی)


سیاوش به باغی در کرج پناه برده بود و در کنج تنهایی صفایی بی غل و غش داشت. در طبیعت و با کتاب هایش حال و هوایی رویایی را تجربه می کرد. با سیاست کاری نداشت و آرزوهایی بزرگ را در سر نمی پروراند. در زیرْزمینِ کلبه ی کوچکش شراب ناب اهورایی می ساخت و آیینه ی روانش را با آن صیقل می داد تا نور معرفت بر دلش بتابد. دلش از صومعه و خرقه ی سالوس گرفته بود و از هر چه رنگ ریا داشت. برای خودش دیر مغانی ساخته بود و شراب نابی.


دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس

کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا (حافظ)


تنها همدمش کلثوم سلطون بود که به کارهای خانه می رسید و مزدش را از منورالسلطنه می گرفت. سیاوش روزها در باغ و کنار رودخانه پرسه می زد و ذکر می گفت و تعالیم زرتشت بزرگ را به گوش جان می شنید. از جهان هیچ جز آرامش و رامش طلب نمی کرد. ناگهان فرخ، دخترِ آبستنِ لی لی خانم و احمد وفا، که دل به عشق صاحبخانه شان ستوان دیوان لقا بسته بوده ولی اجازه ی ازدواج با او را نداشت بر این خلوتِ رشک آور نازل شد. سیاوش به آن گونه که سرشتِ پاکِ او بود او را در دم پذیرفت و گفت:


و دیگرکه دنیا دمی بیش نیست

در آن‌دم کس‌ ار غم‌ خورد ز ابلهیست

تو ای بارور تودِ فرخ سرشت

چه‌ خوش کرده‌ای اندرین کار زشت‌؟

نگه کن به من کاندرین جای خوب

نه‌ رنجست‌ و اَندُه‌ نه‌ سنگست‌ و چوب (محمد تقی بهار)


خلاصه زیر پر و بال او را گرفت و او را به همسری و بعد فرزندش خسرو را به پسری پذیرفت غافل از آن که آن زن دل با صاحبخانه دارد که:


مگو ناصح که بتوان از رخ جانان نظر بستن

بسی مشکل بود بر روی صاحبخانه در بستن (کلیم کاشانی)


ستوان و فرخ ابتدا به سیاوش می گویند که قصد ازدواج دارند و خسرو هم پسر آن ها است و او را با خود خواهند برد. سیاوش مشکلی با رفتن آن ها ندارد ولی اجازه بردن خسرو را نمی دهد. پس با توطئه ای ناجوانمردانه در شامگاه ٢۷ مرداد ۱۳۳٢، درست در بحبوحه ی توطئه ی زاهدی-روزولتی، سیاوش را مسموم، سرش را از تن جدا و پیکرش را در گوشه ای از همان باغ دفن می کنند.


در آن خانه که آن شب بود رختش

به صاحبخانه بخشیدند تختش (نظامی)


کار گورکنی را هم اوسامد با چشم گریان انجام می دهد. روز بعد شایع می کنند که سیاوش در برابر چشمان فرخ در رودخانه ی کرج غرق شده است. در آن حال و هوای سیاسی هم کسی جریان را دنبال نمی کند و برای اطمینان از عاقبت کار زبان کلثوم سلطون را هم از حلقومش بیرون می کشند و اوسامد را هم مرعوب و تطمیع می کنند. ستوان به آرزوی خود می رسد چون کار لی لی و احمد وفا به طلاق و طلاق کشی رسیده و ازدواج آن ها حالا ممکن است، خسرو به آغوش پدر اصلی اش باز می گردد، روزگار فرخ فرخنده می شود و سیاوش هم به جزای جاه طلبی های انسانی خود می رسد. امّا خون سیاوش آن گونه که باید و شاید هرگز نمی خسبد. حالا بیست و سه سال بعد این جراحت هولناک سر باز می کند و هر چه بنگری خون است که از هر کرانه روان شده است.


فلک در بلندی زمین در مغاک

یکی طشت خون و یکی طشت خاک

نبشته در این هر دو آلوده طشت

ز خون سیاوش بسی سرگذشت (کشکول شیخ بهایی)


سرهنگ دیوان لقا در بیمارستان در گذشت. سیاوس رگ هر دو دستش را زد امّا باز از میان آتشی که این بار خود به پا کرده بود زنده بیرون آمد و از میان تمام کسانی که در آن بیداد شرکت داشتند تنها آن زن بینوا زبانی از دست داد. آن چند روز کار زیادی از دست من بر نیامد. شاید تنها کمک من به کل این جریان صحبت کردن با عمویم در باره سرهنگ عباس دیوان لقا بود. عمو آن زمان رییس راهنمایی و رانندگی تهران بود و سرهنگ را خوب می شناخت. در تشییع جنازه ی او هم شرکت کرده بود. دیوان لقا انسان خوش نامی نبود. هرکس دیگری بود با آن همه خوش خدمتی که به شاه کرده بود حالا می توانست ارتشبد باشد ولی در سرهنگی در جا زده بود. او جزو افرادی بود که در تصفیه افراد فاسد و نالایق توسط سرلشگر افشارطوس (رئیس شهربانی حکومت ملی) بازنشسته شد ولی بعد به "کانون افسران بازنشسته" پیوست و در توطئه ۹ اسفند ۱۳۳۱ جهت قتل دکتر مصدق شرکت داشت و حتا مدتی به زندان افتاد.



Comments


bottom of page