به فریب دل نبندی دلکم به انتظاری
لبِ تشنه گو نبخشد به سراب اعتباری
دلِ سنگ اگر بکاوی تو به ناخن از خیالی
به کَفَت نبینم آری به کنار جز غباری
به کویرِ خشک جانا، نه گیاهِ مِهر روید
همه سیلِ اشکش ای دل ز دو دیده گر بباری
رُخِ مهر را بپوشد به غبار این بیابان
چه کند به گِردِ گَردَش مَهِ رویِ گُلعذاری
به ستاره دل نبندی به امیدِ ره نمایی
که بسی ستاره گم گشت در این شبانِ تاری
به فرازِ کوهی از شن بنشسته ای به غفلت
به درون کِشندت ای جان دَمی ار فروگذاری
مفروش آبِ رو را تو به جرعه ای ز حسرت
که به دشت تشنه مُردن به از این تباه کاری
۱۳۸۸
Comments