
جرالد مَنلی هاپکینز
به یک نوجوان
ترجمه جمشید شیرانی
مارگارت، دلت نمی سوزد
برای دشتِ زرّینی که دارد برگ و بَرِ خود را می تکاند؟
با اندیشه ی جوانت،
برای برگها، بسانِ چیزی انسانی، اهمیت قائل باش؛ میتوانی؟
آه! زیرا زمانی که قلب پیر میشود
به چنین چشم اندازی خونسردتر نظر می کند
به زودی، حتی آهی را هم برای آن هدر نمی کند
گرچه جهانی از برگهای زرد پراکنده خواهد بود
با این حال تو خواهی گریست و می دانی برای چه.
طفلکم، نام ها اهمیتی نخواهند داشت:
چشمههای اندوه همسانند.
هیچ دهانی، هیچ ذهنی، بیان نتواند کرد
آن چه را که قلب شنیده، جان گمان برده است:
این درست همان سرنوشتی است که انسان برای آن زاده شده است،
برای مارگارت است که چُنین سوگواری.
Comments