ترجمه چند شعر از اُکتاویو پاز شاعر بزرگ مکزیکی (١٩٩٨ – ١٩١٤) و برنده جایزه نوبل در ادبیات (١٩٩٠)
جمشید شیرانی
سنگچین
١. گُل
فریاد، خار، دندان، زوزه
نیستیِ درنده خو، آشوب.
همه رنگ می بازد در برابرِ این گُلِ بی تکلّف.
٢. زن
هر شب به درون چاه می رود
تا روزِ بعد برآید
با مارِ دیگری در آغوشش.
٣. زندگینامه
نه چیزی که می توانست بود
بل آن چه بود.
و به راستی آن چه بود.
٤. ناقوسِ شبانه
امواجِ سایه، امواجِ نابینایی
بر یک پیشانی سوزان:
آه، آنک خیال، در بَر گیرَش.
٥. پشتِ در
مَردُم، واژه ها، مَردُم
مکث می کنم:
آن بالا ماهِ تنها.
۶. رؤیا
چشم چو بستم خود را دیدم:
فضا، فضا
جایی که هستم و نیستم.
٧. چشم انداز
حشرات در تلاشِ بی پایان،
اسب ها به رنگِ خورشید،
خَرها به رنگِ ابر.
ابرها، سنگ های ستُرگِ بی وزن،
کوه ها، بسانِ آسمانی معوج
گلّه ای درخت آب می نوشد بر لبِ جویبار.
همه آن جا، خرسند از هستی خویش،
و در ای جا آن که نیست ما نیستیم
سرشار از خشم، نفرت،
عشق و مرگ.
٨. بی سواد
چشم می دوزم بر آسمان،
آن سنگِ عظیمِ حروفِ کهنه،
امّا ستاره هیچ نمی گوید با من.
در اُکسمال*
١. سنگِ روزها
در حیاط، سنگِ شیشه، ساکن:
بالا، خورشیدِ آتشین و زمان در گذر
حرکتْ خورشید است و خورشیدْ سنگ.
٢. ظهر
نورِ خیره،زمان تهی از دقایق،
پرنده پیش از رسیدن
می نشیند بر هوا.
٣. بَعد
نور فرو می نشیند
ستو ن ها بر می خیزند
و می رقصند در سکون.
٤. خورشیدِ تمام
زمان شفاف است
حتا اگر پرنده به چشم در نیاید.
بگذار رنگِ آوایش را بنگریم.
٥. تسلّی
باران می رقصد موی افشان
مچِ پایش شرحه شرحه از آذرخش
می بارد به همنواییِ دف ها:
ذرّت دیده می گشاید و می روید.
۶. ماری بر دیواری نَقْر شده
دیوار در نورِ خورشید
نفس می کشد، می لرزد، موج می زند،
بُرشی زنده و منقوش از آسمان،
مردی خورشید می نوشد و آب است، زمین است.
و بر فرازِ همه، مار
با سَری در میانِ دو آرواره:
خدایان خون می نوشند، خدایان انسان می خورند.
* اُکسمال شهری باستانی از تمدنِ مایا که بقایای آن در بخشِ یوکاتنِ مکزیک بر جا است.
این جا
گام هایم در امتدادِ این کوچه
طنین در می افکند
در کوچه ی دیگری
که در آن
من می شنوم طنینِ گامم را
که می گذرد در این کوچه
که در آن
تنها مِه حقیقتِ موجود است.
چشم انداز
صخره و پرتگاه
بیشتر از جنسِ زمان تا سنگ، این
مادّه ی بی زمان.
از میانِ داغ هایش
بی حکمتی فرو می چکد
آبِ نابِ جاودانه.
به یکرنگی می آرمد این جا
سنگ بر سنگ،
صخره بر هوا.
نمودِ زمانه
آن گونه که هست: خورشیدی
بی حرکت، در مغاک.
میزانِ دوارِ سَر:
وزنِ تخته سنگ
هیچ نه بیش از آنِ سایه هایمان.
یقین
اگر نورِ سپیدِ این چراغ راستین است
و این دست که می نویسد واقعی
پس آیا چشمانی نیز که می نگرد بر نوشته هایم
واقعی است؟
از واژه ای به واژه ی دیگر
آن چه می گویم ناپدید می شود.
می دانم می زیم
در میانِ دو کمانک.
علم الاشیاء
١. جان یافتن
بر قفسه کتاب
در میانِ موسیقیدانِ تانگی و تُنگِ اُکساکایی
نور افشان، زنده،
با چشمانِ برّاقِ نقره فام
رفت و شدِ ما را می نگرد
جمجمه ی کوچکِ قندی.
٢. صورتکِ تلالوک نقر شده بر سنگِ چینی
آب های محجّر
تلالوکِ پیر می خوابد، در اندرونش
رؤیای بارشِ باران.
٣. بدانسان که بود
در لمسِ نور
سنگِ چینی به آبشُری بدل شده
بر آب های آن غوطه می خورد کودک، آن خدا.
٤. خدایی که از ثعلبی سُفالین سر بر می آورد
در میانِ گلبرگ های گِلی
زاده می شود، تبسّم
این گُلِ آدمی.
٥. الهه ی اُلمِک
چهار نقطه ی اصلی
در نافِ تو جمع آمده است
روز در زهدانت در تپش است، با سلاحِ کامل.
۶. تقویم
روزهای آتشین، روی در روی آب
رو در روی آتش، روزهای آب.
٧. زوچیپیلی
بر درختِ روز
به هنگامِ شب
می آویزد
میوه ی یشمی
آتش و خون.
٨. صلیبی بر آن خورشید و ماه نگاشته
بر امتداد این صلیب
دو پرنده آشیانه گزیدند:
آدم، خورشید و حوّا، ماه.
٩. پسرک و فرفره
هر بار می چرخاندش
فرود می آید، به تحقیق
بر مرکزِ زمین.
١٠. اشیاء
در کنارمان می زیند
نمی شناسیمشان، نمی شناسندمان
امّا گاه با ما لب به سخن می گشایند.
آسمانسنگ ها
قوامِ زمین
دستکارِ سنگ بود
تا آن زمان
که سنگ
بال برگشود و
به پرواز در آمد.
آن که جان به سلامت بُرد
بر فرازِ آذرخش بر آمد
فریاد برکشید
در تاریکی:
جلوه ای از جنسِ آب
نورِ بنفش بر لبه ی تیغ
یک شهاب.
آسمانِ شادابِ ما
تنها جایگاهِ سنگ نیست
و تهی، با شمیمِ نفس هایش
سنگی از جنسِ جهانِ ما دارد
که می درخشد آن سوی ئ این سوی
با نگاهِ فاخته ای
یا ناقوسی،
به هیبتِ تیغِ بُرّای باد
تیری در شبتاب،
تراشِ بلوری بر گرده ی آسمان.
[١٠]
تو را می خوانم
به میهمانی زَبَرجَد
عسلی در سنگ
زنبورها
و کوهکِ عسل
در یاقوتِ زرد
به روز طلا
و ترنّمِ موروثِ آرامش:
آنک معبدی خُرد
بنا شده در جامِ گُل
آنسان که بر پا می کند
زنبور
در سطوح خورشید یا برگ
و ژرف ترین طلای پاییز.
یک درخت
رخشه در رخشه
با پرتوِ سیمابیش
- جام خورشید گونه ی گل –
زنبور، عسل و پاییز
بر هم آمیخته در بلورِ خورشید
جوهرِ عسل
دنیای لرزان
و گندمِ آسمان
که پای می فشارد
تا
خانه کند
خورشیدِ آرامش
در بیرنگی زبرجد.
[١٣]
خزه بر سنگ
تارِ تنیده از چرمِ سبز
می تَنَد کتیبه ای کهنه
تا
ترجمان شود
راز دریا را
بر گرده ی تخته سنگ.
خورشید می خوانَدَش
سپید مُهره فرو می بَرَدَش
ماهی می لغزد بر سنگ
با تاجِ افراشته اش.
الفبا در سکوت می خرامد
تا که
تحریر کند دستْ نبشته اش را
بر پهلوی عریانِ ساحل.
گلسنگ ها
بالا می خزند - با پیچ و تاب -
تا بیفشانند
خوابِ خو را
در حفره های دریا و هوا
پیوسته در آمد و شد
تا آن دَم که هیچ به رقص بر نخیزد
الّا موج
و هیچ نپاید
الّا باد.
Comments