ترجمه چند شعر از اُکتاویو پاز شاعر بزرگ مکزیکی (١٩٩٨ – ١٩١٤) و برنده جایزه نوبل در ادبیات (١٩٩٠)
جمشید شیرانی
دو تَن
دو تَنِ رویاروی
گاه دو موجند و
شب اقیانوسی.
دو تَنِ رویاروی
گاه دو سنگ اند و
شب کویری.
دو تَنِ رویاروی
گاه دو ریشه اند
تنیده در بندِ شب.
دو تَنِ رویاروی
گاه دو دشنه اند و
شب شعله زای.
دو تَنِ رویاروی
دو ستاره اند
رها شده در تهیِ آسمان.
پرنده
در سکوتِ شفاف
روز آرمیده است:
شفافیتِ فضا
شفافیتِ سکوت است.
روشنای معلقِ آسمان
رویشِ سبزینه را می نوازد
موجوداتِ زیرزمینی، در لابلای سنگ ها
در پرتو نور، آن جا که سنگ
در بندِ زمان رها می کند خود را.
و در سکونِ پذیرا
نیمروز دستِ تطاول می گشاید بر خویش.
و پرنده ای ناوَکِ صدایش را رها می کند
آسمان سینه ی سیمگونِ زخمی را به لرزه در می آورد.
برگ ها به جنبش در آمده
و سبزه بیدار می شود.
و من در می یابم که مرگ خدنگی ست
که از دستانِ بیگانه ای به پرواز در می آید
و ما در چشمزدی
جان خواهیم باخت.
لوحِ گورِ شاعر
می خواست بسُراید
سرودن نه، تا به خاطر آرد
حیاتش را که نه جز فریبی بود
بل تا به یاد آرد
فریبش را که هیچ نبود جز جلوه ی حقیقت.
[...]
دستانِ روز
سه ابر را پرواز می دهند
و این چند واژه را
نیز.
سنگِ بومی
برای راجر مونیه
نور آسمان را از تهی می آکند
سرزمین هایی چند لگدکوب می شود
چشم در حلقه ی آینه ها واپس می نشیند.
چشم انداز به فراخنای بیخوابیست
سنگفرشِ استخوان.
پاییزی بی انتها
عطش فوّاره های پنهانش را بر می افروزد
تنها درختِ فلفلِ بر جای مانده در کویر روضه می خواند.
چشمت را بگشای و بر هم نِه
هیچ کس
حتا تو نیستی
هرچه سنگ نیست، نور است.
افسانه
عصرِ آتش و هوا
شبابِ آب
از سبزی به زردی
از زردی به سرخ
از رؤیا به تماشا
از آرزو به هستی
تنها گامی بیش بنمانده بود و چنین بازمانده ای
حشره ها جواهرِ زنده را مانند
گرما بر کرانه ی برکه یله می کند
باران زلفِ پریشانِ بید را مانَد
درختی در دستانِ تو رویید
خنده سر داد، خواند و بشارتی شد
بشارتی که هوا را از بال و پر بیآکند
معجزاتی ساده به نامِ پرندگان
همه چیز برای همه
و هر کس همه چیز بود
تنها یک واژه ی سترگ بود که پیش از آن هیچ واژه نبود
کلمه ای بسانِ خورشید
روزی آن واژه هزاران تکّه شد
و اینک آن پاره ها واژگانِ زبان هایی هستند که ما به آن سخن می گوییم
پاره هایی که دیگر هرگز به هم نخواهند پیوست
آینه هایی که در آن جهان به هستی هزار پاره ی خود می نگرد.
سَحَر
دستانِ سرد
شتابزده زخمبندهای تاریکی را
یک به یک
بر می چینند
چشم می گشایم
هنوز می زیم
در میانِ زخمی شکفته.
این سوی
نور
نه می توانیمش دید و نه می توانیمش سود
در تهی شفاف او امّا
می نگریم و لمس می کنیم
به نوک انگشتان می بینم
آن چه چشمانم لمس می کنند
سایه ها را، جهان را.
به سایه جهان را ترسیم می کنم
می گسترم جهان را با سایه.
می شنوم نور را
که می تپد در جانبِ دیگر.
آن سوی
روز را ورق می زنم
می نویسم آن چه را که باید
با حرکاتِ مژگانت.
در تو می آیم،
صداقتِ تاریکی.
در جستجوی برهان ظلمت، برای
نوشیدنِ شرابِ تیره؛
چشمانم را بگیر و در هم بکوب.
چکّه ای از شب
بر نُکِ پستانت:
رازِ قرنفل.
چشمانم را می بندم
در چشمان تو چشم می گشایم.
هماره بیدار
بر تختِ یاقوتش:
زبانِ خیس تو.
فوّاره ها
در باغِ رگهایت.
با نقابی از خون
از درون افکارت با لوحی سپید می گذرم:
نسیان هدایتم می کند
به سوی دیگرِ زندگی.
پس درآمد
شاید دوست داشتن، آموختنِ
شیوه ی راه رفتن باشد در این جهان .
شیوه ی خاموش بودن
مانند بلوط و زیرفونِ افسانه ای.
آموختنِ شیوه ی دیدن.
نگاهت دانه ها را پراکند
درختی کاشت
من سخن می گویم چون برگ ها را می جنبانی.
مقابله به مثل
در تَنَم می جویی کوهستان را
برای خورشیدی که در درختزارش به خاک سپرده است.
در تَنَت به جستجوی قایقی هستم
شناور در میانِ شب.
Comments