ترجمه ده شعر از اُکتاویو پاز شاعر بزرگ مکزیکی (١٩٩٨ – ١٩١٤) و برنده جایزه نوبل در ادبیات (١٩٩٠)
جمشید شیرانی
شعر
شعر دانش است، رستگاری، توان، رهایی.
ممارستی در معنویت، روزنی به آزادی درون.
افشاگرِ جهان، با پرداختن به جهانی دیگر.
مائده ی نخبگان، طعامِ رانده شدگان.
جدا کننده، پیوند دهنده.
دعوتی به سفر، بازگشتی به زادبوم.
دعایی برای رانده شدگان، سخنی با نبودگان: آبشخورش کسالت، دلتنگی و نومیدی
نماز، مناجات، تجلّی، حضور
راندنِ روحِ پَلَشت، جادو، سِحر، تعالی، جبران، چگالشِ ناخودآگاهی
بیانِ تاریخی نژادها، ملت ها، طبقات.
انکارِ تاریخ (چنان که در هسته ی آن هر گونه تضادِ عینی برطرف شده تا انسان به آن آگاهی برسد که چیزی بیش از یک وجودِ میراست).
تجربه، احساس، عاطفه، شهود، تفکّری هدایت ناشده.
زاده ی تصادف، مولودِ عملی حساب شده.
هنرِ سخنوری به شیوه ای متعالی؛ زبانِ ازلی.
سر فرود آوردن به قوانین، آفرینشِ احکامِ دیگر.
سخن گفتن به شیوه ی پیشینیان، نسخه برداری از واقعیت، نسخه ی بدلی از ایده، جنون، خلسه، دانشِ به کمال.
بازگشت به کودکی، بلوغ، دلتنگی رانده شدن از بهشت، از دوزخ، از برزخ.
بازی، کار، زهد، اعتراف.
آزمونی فطری.
دیدگاه، موسیقی، نماد...
شگفتی
سکون
نه بر شاخه
بر هوا
نه بر هوا
بر لحظه
پرنده ی زرّین بال.
با چشمانِ بسته
در درون می درخشی
ای سنگِ نابینا
با چشمانِ بسته.
هر شب می تراشمت
ای سنگِ بی پروا
با چشمانِ بسته.
ما بیکران شده ایم
از آن دَم که دریافتیم یکدیگر را
با چشمانِ بسته.
گذر
سبکتر از هوا
از آب
از لب ها
سبک سبک
تنِ تو جای پای توست.
بیعت با کلودیوس تولمی
من انسانم، چیزی نمی پایم
و شب بیکرانه است.
به بالا، لیکن، چو می نگرم
ستاره می نگارد.
ندانسته در می یابم:
که مرا نیز نگاشته اند
کسی مرا هجی می کند.
ستاره ها و زنجره
آسمان فراخ است
در آن بالا، جهان ها می پراکنند.
سمج.
گرانجان.
بی آن که برآشوبد از شبی چنین،
زنجره: پا می فشارد و می خواند.
باد و آب و سنگ
آب سنگ را سُفت
باد آب را آشفت
سنگ باد را اِستاند.
آب و باد و سنگ.
باد سنگ را تراشید.
سنگ پیاله ی آب است.
آب می گریزد و باد است
سنگ و باد و آب.
باد می خواند در چرخشش،
آب به ترنم در گذارش،
سنگِ ساکن بی صداست.
باد و آب و سنگ
یکی دیگریست، و هیچ کدام نیست.
در میانِ نام های تهی شان
می گذرند و ناپدید می شوند.
آب و سنگ و باد.
لوحی برای هیچ گور
میکواک، دِهِ من بود، سه هجای شبانه،
نیم-نقابی از سایه بر سیمای خورشید،
ابری از غبار برو بلعیدش.
من گریختم و جهان را گشتم.
واژه هایم خانه و هوایم گور.
خیابان
خیابانی بلند و ساکت
در سیاهی گام بر می دارم و می لغزم و فرو می غلطم
و بر می خیزم،
کورمال به راه می افتم، پایهایم
بر سنگ های ساکت و برگ های خشک.
کسی نیز هم در قفایم بر سنگ ها و برگ ها گام می نهد
اگر آهسته روم، سرعتش می کاهد
وگر شتاب کنم، او به جهد رود.
چون باز گردم: هیچکس.
همه چیز تاریک و بی روزن.
چرخنده و چرخان در این کناره ها
که هماره به کوچه هایی می پیوندد که در آن نه کس در انتظارم و نه کس در پَسَم،
که در آن من در پَسِ آن کَسَم که می لغزد
و بر می خیزد و چون می نگرد مرا، می گوید: هیچ کَس.
دهکده
سنگ ها زمانند
باد
قرن ها باد.
درختان زمانند،
مردمان سنگ.
باد
بر گِردِ خویش می پیچد و فرو می شود.
در روزِ سنگی
آبی آن چنان نیست که جلوه ی چشمانش را بشاید.
Comments