جمشید شیرانی
در گرگ و میش
شبْ خسته از پناهِ شمشادها
گذشت
و خیره در خُمارِ آینه
بر نام تلخِ خویش
نظر کرد.
خجلتزده،
لرزه بر اندامش اوفتاد
از تکرارِ ناخوشِ نامش
در آن دهانِ گشوده به حیرت:
پیغمبرِ قبیله ی ظلمت!
پس آن گاه،
دستار از سر بر گرفت
سُرخجامه از تن برون کشید
گَردِ تیرگی از تن تکاند
رنگِ شب از چهرِ آیینه به خاکستر زدود
فریادی از ژرفای جانِ خسته برآورد
همچو سپیداری سر برکشید و
بامداد شد،
بامدادِ نخستین،
طلیعه ی آفتاب.
Comentarios