
مرثیه ای برای یک درخت
جمشید شیرانی
شرم دارم ز جسمِ عریانت
که در این کوره رَه رها شده است
نازنینا! در این دیارِ غریب
زرِ خالص چه بی بها شده است
گله از روزگار چون نکنم
که زر از مس دگر بنشناسد
بوته ای بایدت به کف ای دل
تا طلایت ز غش بپردازد
ای درختِ شگفت بالیدی
تا جهان از تو بار و بر ببرد
وآنگه ای بی دریغ سبزِ بهار
دستِ پاییز سینه ات بدرد
تا که استاده بود و پا بر جای
قامتت گرچه خشک بود و نزار
باز می گفتم آشنای غریب
می شکوفد دوباره فصل بهار
لیک بر خاک خفته ای تو و کس
سوی آن سایه ره نمی پوید
تو ز پا اوفتاده، دیگر دست
میوه بر شاخه ات نمی جوید
مگر آن خاکِ کیمیا استاد
پیکرت را به سینه بفشارد
بار دیگر در آستان بهار
زر ما را به خانه بازآرد
Comments