
جمشید شیرانی
کی غم هجر تو را آیینه باور می کند؟
نقش رخسار تو را گلخانه از بر می کند
نیستی تا بنگری بی روی چون آیینه ات
"وقت ما را صافی دل هم مکّدر می کند"*
خالی از تصویرت ای آیینه زار صبحدم
اشک خونین پرده ی دل را مصّور می کند
لاله می روید ز خون دیده وآنگه در دمی
لاله را آیینه ی چشم تو ساغر می کند
جلوه در آیینه تا بندد خیالت نیم شب
رنگ مهرت جانب جان را منوّر می کند
بی حضورت نیست دل را جلوه ی روشنگری
صورت آیینه را زنگار بستر می کند
سبز و تر، زنگار و اشک، این باغ وَهم انگیز را
چون قدت آیینه ی سرو و صنوبر می کند
* مصراع از بیدل دهلوی است
Comments