چشم چو بر هم زدم، آینه ام پیر شد
دیده ی آیینه گم در دل تصویر شد
جان که چو آهن دمی روی فلک می نمود
از دم آهنگران حلقه ی زنجیر شد
آه که آیینه را زنگ نفس می زدود
در نی خونین غم ناله ی شبگیر شد
آن همه نقشم نمود آینه در صبحدم
ناگه از آن نقش خوش دیده و دل سیر شد
چنگ فلک آن چه در پرده ی عشاق زد
نغمه ی ناساز آن بغض نفسگیر شد
ناز نمودی چو با آینه طوطی صفت
وقت تماشا گذشت فصل سخن دیر شد
Comments